تقدس مدرسه علميه رضويه قم
جـنـاب سـيـد عـبـدالكـريـم بن طاوس كه وفاتش در سنه ششصد و نود و سه است در ( فرحة الغرى ) روايت كرده : زمانى كه ماءمون حضرت امام رضا عليه السلام را طلبيد از مـديـنـه بـه خـراسـان ، حـضـرت حـركت فرمود از مدينه به سوى بصره و به كوفه نـرفـت و از بـصـره تـوجـه فـرمـود بـر طـريـق كـوفـه بـه بـغـداد و از آنـجا به قم و داخـل قـم شـد، اهـل قـم بـه اسـتـقـبـال آن حضرت آمدند و با هم مخاصمه مى كردند در باب ضيافت آن حضرت و هر كدام ميل داشتند كه آن حضرت بر او وارد شود، آن جناب مى فرمود كه شتر من ماءمور است يعنى هر كجا او فرود آمد من آنجا وارد مى شوم ، پس آن شتر آمد تا در يـك خـانـه خـوابـيـد و صـاحب آن خانه در شب آن روز در خواب ديده بود كه حضرت امام رضـا عـليـه السـلام فـردا مـهـمـان او خـواهـد بـود، پـس چـنـدى نـگـذشـت كـه آن محل مقام رفيعى گشت و در زمان ما مدرسه معموره است .(90)
و صـاحـب ( كـشـف الغـمـة عـ( و ديگران نقل كرده اند كه چون حضرت امام رضا عليه السـلام داخـل نـيشابور شد در آن سفرى كه اختصاص يافت به فضيلت شهادت ، بود آن جـنـاب در مـهـدى (91) بـر اسـتـر شـهـبـاء كـه محل ركوب آن از نقره خالص بود.
( فـَعـَرَضَ لَهُ فِى السُّوقِ اْلاِمامانِ الْحافِظانِ لِلاَحاديث النَّبَوِيَّةِ اَبُوزَرْعَةٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ اَسْلَمَ(92) الطُّوسى ) ؛
پس پيدا و آشكار گرديد در بازار دو پيشواى كه حافظ احاديث نبوت بودند، ابوزرعه و محمّد بن اسلم طوسى پس عرض كردند:
( اَيُّهـَا السَّيِّدُ ابـْنُ السـّادَةِ، اَيُّهَا اْلاِمامُ وَ ابْنُ اْلاَئِمَّةِ، اَيُّهَا السُّلالَةُ الطّاهِرَةُ الرَّضِيَّةُ، اَيُّهـَا الْخـُلاصـَةُ الزّاكِيَةُ النَّبَوِيَّةِ، بِحَقِّ آبائِكَ الطّاهِرينَ وَ اَسْلافِكَ اْلاَكْرَمينَ اِلاّ اَرَيْتَنا وَجْهَكَ الْمُبارَكَ الْمَيْمُونَ وَ رَوَيْتَ لَنا حَديثا عَنْ آبائِكَ عَنْ جَدِّكَ نَذْكُرُكَ بِهِ ) :
يـعـنـى ابـوزرعـه و مـحـمـّد بن اسلم به آن حضرت عرض كردند: به حق پدران پاكيزه و گذشتگان گرامى خود، بنما به ما صورت مبارك خود را و روايت كن از براى ما حديثى از پدران خود از جدت كه ما ياد كنيم ترا به آن حديث:
( فـَاسـْتـَوْقـَفَ الْبـَغـْلَةَ وَ رَفـَعَ الْمَظَلَّةَ وَ اَقَرَّ عُيُونَ الْمُسْلِمين بِطَلْعَتِهِ الْمُبارَكَةِ الْمَيْمُونَةِ فَكانَتْ ذَوابَتاهُ كَذَوا بَتَيْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم ) .
چـون ابوزرعه و ابن اسلم اين خواهش نمودند حضرت استر خود را نگاه داشت و سايبان مهد را بـرداشـت و روشـن كـرد چـشـمـهـاى مـسلمانان را به طلعت مبارك خود و مردم بر طبقات خو ايستاده بودند، بعضى صرخه مى كشيدند و گروهى مى گريستند و بعضى جامه بر تن مـى دريـدند و برخى خود را به خاك افكنده بودند و آنها كه نزديك بودند تنگ استر آن حضرت را مى بوسيدند و بعضى گردن كشيده بودند به سايبان مهد.
وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ:
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى
روا بود كه ملامت كنى زليخا را
( اِلى اَنِ انـْتـَصـَفَ النَّهـارُ، وَ جـَرَتِ الدُّمـُوعُ كَاْلاَنْهارِ، وَ سَكَنَتِ اْلاَصْواتُ وَ صاحَتِ اْلاَئِمَّةُ وَ الْقـُضـاةُ، مـَعـاشِرَ النّاس اِسْمَعوُا وَ عُوْا وَ لاتُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم فى عِتْرَتِهِ وَ انْصِتُوا ) .
مردم به همان حال انقلاب بودند تا روز نميه رسيد و آن قدر مردم گريستند كه اگر جمع مـى گـشـت مـثـل نـهـر جـارى مـى شد، و صداها ساكت شد، پيشوايان مردم و قاضيان فرياد كشيدند كه اى مردم ! گوش بدهيد و ياد گيريد و اذيت مكنيد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم را در عـتـرتـش و سـكـوت كـنـيد، يعنى گريستن و صيحه كشيدن شما مانع شده كه حـضـرت امـام رضا عليه السلام بتواند حديث بفرمايد و اين اذيت آن حضرت است و اذيت آن حضرت ، اذيت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم است .(93)
مـؤ لف گـويـد: بـه ايـنـجـا كـه رسيدم به خاطر آوردم واقعه حضرت سيدالشهداء عليه السـلام را روز عـاشـوراء در وقـتـى كـه مـقابل لشكر كوفه آمد خواست ايشان را موعظه و نصيحتى فرمايد آن محرومان از سعادت و سرگشتگان وادى ضلالت صداها بلند كردند و بـه فـرمـايـش آن حضرت گوش ندادند، امر فرمود ايشان را كه سكوت كنيد، ابا كردند، فـرمـود:
( وَيـْلَكـُمْ! مـا عـَلَيْكُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَىَ وَ تَسْمِعُوا قَوْلى وَ اَنَا اَدْعُوكُمْ اِلى سَبيلِ الرَّشا دِ ) .
و نـبـود در آنـجـا يك خداپرستى كه فرياد كند مردم ! اين پسر پيغمبر است چرا او را اذيت مى كنيد چرا ساكت نمى شويد كه موعظه خود را بفرمايد و كلام خود را به پايان رساند. و ايـن يـكـى از مطالب آن سيد مظلوم بود كه كميت شاعر در شعر خود اشاره به آن كرده و بر حضرت باقر عليه السلام خوانده و آن حضرت را به گريه درآورده .
قال رحمه اللّه :
وَ قَتيلٌ بِالطَّفِّ غُودِرَ فيهِمُ(94)
بَيْنَ غَوْغاءِ اُمَّةٍ وَ طَغامِ؛
يعنى شهيد در كربلاء مانده و گرفتار شد در ميان مردمان نانجيبى بين جماعتى از ناكسان و فـرومـايـگـان . روايـت شـده كه چون كميت قصيده ميميه خود را بر حضرت امام محمدباقر عـليه السلام خواند به اين شعر كه رسيد حضرت گريست و فرمود: اى كميت ! اگر نزد مـا مـالى بـود تـرا صـله مـى داديـم لكـن از بـراى تـو اسـت آن كـلامـى كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه حـسـان بـن ثـابـت فـرمود: ) لازِلْتَ مُؤَيَّدا ابِروُحِالْقُدُسِ ما ذَبَبْتَ عَنّا اَهْلَ الْبَيْتِ ) .(95)
رجوع كرديم به حديث سابق :
مـردمـان نـيـشابور گوش دادند كه حضرت امام رضا عليه السلام حديث بفرمايد، حضرت امـلاء فـرمود اين حديث را يعنى كلمه كلمه مى فرمود و ابوزرعه و محمّد بن اسلم كلمات آن حـضـرت را بـه مـردم مـى رسانيدند و كشيده شد براى نوشتن اين حديث بيست و چهار هزار قلمدان به غير از دواتها، فرمود:
حـديـث كـرد مـرا پـدرم حضرت موسى بن جعفر كاظم ، فرمود حديث كرد مرا پدرم جعفر بن مـحـمّد صادق ، فرمود حديث كرد مرا پدرم محمّد بن على باقر، فرمود حديث گفت مرا پدرم عـلى بـن الحـسـيـن زيـن العـابـديـن ، فـرمود: حديث گفت مرا پدرم حسين بن على (شهيد زمين كـربـلاء)، فرمود حديث فرمود مرا پدرم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب در زمين كوفه ، فـرمـود حـديـث فـرمـود مـرا بـرادرم و پـسـر عـمـم مـحـمـّد رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ، فـرمـود: حـديـث كـرد مـرا جبرئيل گفت شنيدم حضرت رب العزة سبحانه و تعالى مى فرمايد:
( كَلِمَةُ لا اِلهَ اِلا اللّهُ حِصْنى فَمَنْ قالَها دَخَلَ حِصْنِى وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنى اَمِنَ مِنْ عَذابى ) .(96) ؛
يـعـنـى كـلمـه ( لا اِلهَ اِلا اللّهُ ) حـصـار مـن اسـت پـس هـر كـس كـه بـگـويـد آن را داخل در حصار من شده و كسى كه داخل در حصار من شود ايمن از عذاب من خواهد بود.
) صـَدَقَ اللّهُ سـُبْحانَهُ وَ صَدَقَ جَبْرَئيلُ وَ صَدَقَ رَسُولُ اللّهِ وَ اْلاَئِمَّة عَلَيْهِمُ السَّلامُ ) .(97)
و شيخ صدوق روايت كرده از ابوواسع محمّد بن احمد نيشابورى كه گفت : شنيدم از جده ام خـديـجـه دخـتـر حـمـدان بـن پـسـنـده كـه گـفـت : چـون حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داخـل نـيـشـابور شد فرود آمد در محله فوزا در ناحيه اى كه معروف بود به ( لاشاباد ) در سراى جده من پسنده و او را ( پسنده ) براى آن گفتند كه حضرت امام رضا عـليـه السـلام او را از مـيـان مردم پسنديده و چون در خانه ما فرود آمد بادامى در جانبى از خـانـه بـكـاشـت آن بـادام بـرسـت و درخـتـى شـد و بـار آورد و در يـك سال ، مردم آن را بدانستند پس بادام آن درخت را براى شفا مى بردند، هر كه را علتى مى رسـيد به جهت تبرك از آن بادام تناول مى نمود عافيت مى يافت و هر كه درد چشم داشت از آن بـادام بـر چـشم خود مى نهاد شفا مى يافت و زن آبستن كه زاييدن بر او دشوار مى شد از آن بادام مى خورد دردش سبك مى شد و همان ساعت مى زاييد و اگر چارپايى قولنج مى شـد از شاخه آن درخت مى گرفتند و بر شكم او مى كشيدند خوب مى شد و باد قولنج از او مـى رفـت بـه بـركـت آن حـضرت ؛
پس روزگارى بگذشت آن درخت خشك شد جد من حمدان بـيامد و شاخه هاى آن را ببريد پس كور شد و پسرش كه او را ابوعمرو مى گفتند بيامد و آن درخت را از روى زمين ببريد مالش تمام برفت در باب فارس و مبلغ آن هفتاد هزار درهم بـود تـا هشتاد هزار درهم و براى او هيچ نماند، و ابوعمرو را دو پسر بود هر دو نويسنده ابـوالحـسـن مـحـمـّد بـن ابراهيم سمجور بودند يكى را ابوالقاسم مى گفتند و ديگرى را ابوصادق ، خواستند كه آن را عمارت كنند بيست هزار درهم كه بر آن عمارت صرف كردند و بيخ آن درخت كه مانده بود بكندند و نمى دانستند كه چه اثر از آن براى ايشان مى زايد پـس يـكـى رفـت سـر امـلاك امـيـر خـراسان او را برگردانيدند به نيشابور در محملى در حالتى كه پاى راستش سياه شده بود پس گوشت از پايش ريخت پس به آن علت بعد از يك ماه بمرد؛
و امـا آن بـرادر ديـگـر كـه بزرگتر بود او در ديوان سلطان در نيشابور مستوفى بود، روزى جـمـاعتى از كاتبان بالاى سرش ايستاده بودند و او خط مى نوشت يكى گفت : خداى چـشـم بد از كاتب اين خط دور كند! همان ساعت دستش بلرزيد و قلم از دستش بيفتاد و دانه اى بـر دسـتـش بـر آمـد و بـه منزل بازگشت . ابوالعباس كاتب با جماعتى نزد او آمدند و گـفتند اين از گرمى است واجب است كه امروز فصد كنى ، همان روز فصد كرد و فردا نيز بماندند و گفتند امروز هم فصد كن ، فصد كرد پس دستش سياه شد و گوشتش بريخت و از آن علت بمرد و موت هر دو برادر به يك سال نكشيد.(98)
و نـيـز شـيـخ صـدوق روايـت كـرده كـه چـون امـام رضـا عـليـه السـلام داخـل نـيـشـابـور شد در محله اى فرود آمد كه او را ( فوزا ) مى گفتند و آنجا حمامى بـنـا نـمود و آن حمام امروز به گرمابه رضا عليه السلام معروف است ، و آنجا چشمه اى بـود كـه آبـش كـم شـده بود كسى را واداشت كه آب آن را بيرون آورد تا بسيار شد و از بـيـرون دروازه حـوضـى ساخت كه چند پله پايين مى رفت بر سر چشمه اى ، پس حضرت داخـل در آن شـد و غسل كرد و بيرون آمد و بر پشت آن نماز گزارد و مردم مى آمدند و به آن حـوض و غـسـل مـى كـردنـد و از آن مـى آشـامـيـدند براى طلب بركت و نماز بر پشت آن مى گـزاردنـد و دعـا مـى كردند و حاجتها از خدا مى خواستند و قضا مى شد و آن چشمه را امروز ( عين كهلان ) مى نامند و مردم تا امروز به آن چشمه مى آيند.(99)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب نـيـز در ( مـنـاقـب ) ايـن روايـت را نقل فرموده و وجه تسميه آن چشمه را به ( عين كهلان ) ذكر كرده آنگاه فرموده كه آهـويـى به قصد آن حضرت آمد در آنجا پناه به حضرت گرفت ، و ابن حماد شاعر اشاره به همين نموده در شعر خود:
اَلَّذى لاذَبِهِ الظَّبْيَةُ
وَ الْقَوْمُ جُلُوسٌ
مَنْ اَبُوهُ الْمُرْتَضى
يَزْكُو وَ يَعْلُو وَ يَرُوس (100)
و شـيـخ صـدوق و ابن شهر آشوب از ابوالصلت روايت كرده اند كه چون امام رضا عليه السـلام بـه ده سـرخ رسـيـد در وقـتـى كـه در نـزد مـاءمـون مـى رفـت گـفـتـنـد: يـابـن رسول اللّه ! ظهر شده است نماز نمى كنيد؟ پس فرود آمد و آب طلبيد، گفتند كه آب همراه نداريم پس به دست مبارك خود زمين را كاويد آن قدر آب جوشيد كه آن حضرت و هر كه با آن حـضـرت بـود وضـو سـاخـتند و اثرش تا امروز باقى است ، و چون به سناباد رسيد پـشـت مـبـارك خـود را گـذاشت به كوهى كه ديگها از آن مى تراشند و گفت
: خداوندا! نفع بـبـخـش بـه ايـن كـوه و بـركـت ده در هـرچـه در ظرفى گذارند كه از اين كوه تراشند و. فـرمود كه از برايش ديگها از سنگ تراشيدند و فرمود كه طعام آن حضرت را نپزند مگر در آن ديـگها و آن حضرت خفيف الا كل و كم غذا بوده . پس از آن روز مردم ديگها و ظرفها از آن تـراشـيـدنـد و بـركـت يـافـتـنـد، پـس حـضـرت داخل خانهئ حميد بن قحطبه طائى شد و داخـل شـد در قبه اى كه قبر هارون در آنجا بود، پس به دست مبارك خود خطى در جانب قبر او كشيد و فرمود كه اين تربت من است و من در اينجا مدفون خواهم گرديد و بعد از اين حق تـعـالى ايـن مـكان را محل ورود شيعيان و دوستان من خواهد گردانيد، به خدا سوگند كه هر كه از ايشان مرا در اين مكان زيارت كند يا بر من سلام كند البته حق تعالى مغفرت و رحمت خـود را بـه شـفـاعت ما اهل بيت براى او واجب گرداند، پس رو به قبله گردانيد و چند ركعت نـمـاز بـه جـا آورد و دعـاى بـسـيـار خـوانـد چـون فـارغ شـد بـه سـجـده رفـت و طـول داد سجده را.
من شمردم پانصد تسبيح در سجده گفت پس سر برداشت و بيرون رفت .(101)