فـصـل پـنـجـم: ذكـر بـعـضـى از سـتـمها كه از منصور دوانيقى به امام جعفر صادق عليهالسلام رسيد
مؤ لف گويد: كه ما در اين فصل اكتفا مى كنيم به آنچه علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جـلاءالعـيـون عـ( ذكر كرده فرموده : در روايات معتبره مذكور است كه ابوالعباس سفّاح كـه اول خـلفـاى بـنـى العـبـاس بود كه آن حضرت را از مدينه به عراق طلبيد و بعد از مـشـاهـده معجزات بسيار و علوم بى شمار و مكارم اخلاق و اطوار آن امام عالى مقدار، نتوانست اذيـتـى بـه آن جـنـاب رسـانـد و مـرخص ساخت و آن حضرت به مدينه معاودت فرمود. چون منصور دوانيقى برادر او به خلافت رسيد و بر كثرت شعيان و اتباع آن حضرت مطلع شد بـار ديـگـر آن حـضـرت را بـه عـراق طـلبـيـد و پـنـج مـرتـبـه يـا زيـاده اراده قـتـل آن مـظلوم نمود و هر مرتبه معجزه عظيمى مشاهده نمود و از آن عزيمت برگشت ؛ چنانچه ابـن بـابـويـه و ابـن شـهـر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه روزى ابوجعفر دوانيقى حـضـرت امـام جـعـفـر صـادق عـليـه السـلام را طـلبـيـد كـه آن حـضـرت را بـه قـتـل آورد و گـفـت كـه شـمشيرى حاضر كردند و نطعى انداختند و ربيع حاجب خود را گفت : چـون او حـاضـر شـد و بـا او مـشـغـول سـخـن شـوم و دسـت بـر دسـت زنـم او را بـه قتل آور. ربيع گفت كه چون حضرت را آوردم و نظر منصور بر او افتاد گفت : مرحبا خوش آمـدى ، اى ابـوعبداللّه ! ما شما را براى آن طلبيديم كه قرض شما را اداء كنيم و حوائج شـما را برآوريم و عذرخواهى بسيار كرد و آن حضرت را روانه نمود و مرا گفت كه بايد بعد از سه روز آن حضرت را روانه مدينه كنى .
چـون ربـيـع بـيـرون آمـد بـه خـدمـت حـضـرت رسـيـد و گـفـت : يـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ! آن شـمـشـيـر و نـطع را كه ديدى براى تو حـاضـر كرده بود چه دعا خواندى كه از شرّ او محفوظ ماندى ؟ فرمود كه اين دعا خواندم و دعـا را تـعـليـم او نمود. و به روايت ديگر ربيع برگشت و به منصور گفت : اى خليفه ! چـه چـيـز خـشـم عـظـيـم تو را به خشنودى مبدل گردانيد؟ منصور گفت : اى ربيع ! چون او داخـل خـانـه مـن شـد اژدهـاى عظيمى ديدم كه به نزديك من آمد و دندان بر من مى خاييد و به زبـان فـصـيـح مى گفت كه اگر اندك آسيبى به امام زمان برسانى گوشتهاى تو را از استخوان ها جدا مى كنم و من از بيم آن چنين كردم .(94)
و سـيـد بـن طاووس رضى اللّه عنه روايت كرده است كه چون منصور در سالى كه به حج آمده به ربده رسيد، روزى بر حضرت صادق عليه السلام در خشم شد و ابراهيم بن جبله را گـفـت : برو و جامه هاى جعفر بن محمّد را در گردن او بينداز بكش و به نزد من بياور، ابـراهـيـم گـفت چون بيرون رفتم آن حضرت را در مسجد ابوذر يافتم و شرم مرا مانع شد كه چنانچه او گفته بود حضرت را ببرم و به آستين او چسبيدم و گفتم بيا كه خليفه تو را مـى طلبد، حضرت فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون مرا بگذار تا دو ركعت نماز بكنم پـس دو ركـعـت نـمار ادا كرد و بعد از نماز، دعايى خواند و گريه بسيار كرد و بعد از آن مـتـوجـه مـن شده فرمود: به هر روش كه تو را امر كرده مرا ببر! گفتم : به خدا سوگند كه اگر كشته شوم تو را به آن طريق نخواهم برد و دست آن حضرت را گرفته و بردم و جزم داشتم كه حكم به قتل او خواهد كرد، چون به نزديك پرده منصور رسيد دعاى ديگر خـواند و داخل شد چون نظر منصور بر آن حضرت افتاد شروع به عتاب كرد و گفت : به خدا سوگند كه تو را به قتل مى رسانم ! حضرت فرمود كه دست از من بردار كه از زمان مـصـاحـبـت مـن با تو چندان نمانده است و زود مفارقت واقع خواهد شد. منصور چون اين خبر را شـنـيد آن حضرت را مرخص گردانيد و عيسى بن على را از عقب حضرت فرستاد كه برو و از آن حـضـرت بـپـرس كـه مفارقت من از او به فوت من خواهد بود يا به فوت او؟ چون از حـضـرت پـرسـيـد فـرمـود كـه بـه مـوت مـن ، بـرگـشـت و بـه مـنـصـور نقل كرد و او از اين خبر شاد شد.(95)
و ايـضـا روايـت كـرده اسـت كه روزى منصور در قصر حمراى خود نشست و هر روز كه در آن قـصـر شـوم مى نشست آن روز را ( روز ذبح ) مى گفتند؛ زيرا كه نمى نشست در آن عـمـارت مـگـر براى قتل و سياست (تنبيه ). و در آن ايام حضرت صادق عليه السلام را از مـديـنه طلبيده بود و آن حضرت داخل شده بود چون شب شد و بعضى از شب گذشت ربيع حـاجـب را طـلبـيـد و گـفت : قرب و منزلت خود را نزد من مى دانى و آن قدر تو را محرم خود گـردانـيـده ام كـه بـسـيـار اسـت تـو را بـر رازى چـنـد مـطـلع مـى گـردانـم كـه آنها را از اهـل حرم خود پنهان مى دارم ، ربيع گفت : اينها از وفور اشفاق خليفه است نسبت به من و من نـيـز در دولتـخـواهى تو مانند خود كسى را گمان ندارم ؛ گفت : چنين است مى خواهم در اين سـاعـت بـروى و جـعـفـر بن محمّد را در هر حالتى كه بيابى بياورى و نگذارى كه هيئت و حالت خود را تغيير دهد.
ربيع گفت : بيرون آمدم و گفتم ( اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راَجِعُونَ ) هلاك شدم ؛ زيرا كه اگـر آن حـضـرت را در ايـن وقـت بـه نزد منصور بياورم با اين شدت و غضبى كه او دارد البته آن حضرت را هلاك مى كند و آخرت از دستم مى رود و اگر مداهنه كنم و نياورم مرا مى كشد و نسل مرا بر مى اندازد و مالهاى مرا مى گيرد، پس مردد شدم ميان دينا و آخرت و نفسم بـه دنـيـا مـايـل شد و دنيا را بر آخرت اختيار كردم ، محمّد پسر ربيع گفت كه چون پدرم بـه خـانـه آمـد مـرا طـلبـيـد و مـن از هـمـه پـسـرهـاى او جـرى تـر و سـنـگـيـن دل تـر بـودم پس گفت برو به نزد جعفر بن محمّد و از ديوار خانه او بالا رو و بى خبر بـه سـراى او داخـل شـو بـر هـر حـالى كـه او را بـيـابـى بـيـاور. پـس آخـر شـب بـه مـنـزل آن حـضـرت رسـيـدم و نـردبـانـى گـذاشـتـم و به خانه او بى خبر درآمدم ديدم كه پـيـراهـنـى پـوشـيـده و دسـتـمـالى بـر كـمـر بـسـتـه و مـشـغـول نـمـاز اسـت ، چـون از نـمـاز فـارغ شد گفتم بيا كه خليفه تو را مى طلبد، گفت بـگذار كه دعا بخوانم و جامه بپوشم ، گفتم نمى گذارم فرمود كه بگذار برم و غسلى بكنم و مهياى مرگ گردم ، گفتم مرخص نيستم و نمى گذارم ، پس آن مرد پير ضعيف را كه زيـاده از هـفـتـاد سـال از عـمـرش گـذشته بود با يك پيراهن و سر و پاى برهنه از خانه بيرون آوردم ، چون پاره اى راه آمد ضعف بر او غالب شد و من رحم كردم بر او و بر استر خـود سـوار كـردم و چـون به در قصر خليفه رسيدم شنيدم كه با پدرم مى گفت : واى بر تو اى ربيع ! دير كرد و نيامد. پس ربيع بيرون آمد و چون نظرش بر امام عليه السلام افـتـاد و او را با اين حالت مشاهده كرد گريست ! زيرا كه ( ربيع ) اخلاص بسيار بـه خدمت حضرت داشت و آن بزرگوار را امام زمان مى دانست . حضرت فرمود كه اى ربيع ! مى دانم كه تو به جانب ما ميل دارى اين قدر مهلت بده كه دو ركعت نماز به جا بياورم و بـا پـروردگـار خـود مـنـاجـات نـمـايم ، ربيع گفت : آنچه خواهى بكن ؛ و به نزد منصور بـرگـشت و او مبالغه مى كرد از روى طيش و غضب كه جعفر را زود حاضر كن ، پس دو ركعت نـمـاز كـرد و زمـان طـويـلى بـا دانـاى راز عرض نياز كرد و چون فارغ شد ربيع دست آن حضرت را گرفت و داخل ايوان كرد، پس در ميان ايوان نيز دعايى خواند، و چون امام عصر را بـه اندرون قصر برد و نظر منصور بر آن حضرت افتاد از روى خشم گفت : اى جعفر! تـو تـرك نـمـى كـنـى حـسـد و بغى خود را بر فرزندان عباس و هر چند سعى مى كنى در خـرابـى مـلك ايـشـان فـايـده نـمـى بـخشد، حضرت فرمود: به خدا سوگند! اينها كه مى گـويـى هـيـچ يك را نكرده ام ، و تو مى دانى كه من در زمان بنى اميه كه دشمن ترين خلق خـدا بـودنـد بـراى مـا و شـمـا، بـه آن آزارهـا كـه از ايـشـان بـر مـا و اهل بيت ما رسيد اين اراده نكردم و از من به ايشان بدى نرسيد با شما را اين اراده ها كنم با خـويـش نـسبى و اشفاق و الطاف شما نسبت به ما و خويشان ما، پس منصور ساعتى سر در زيـر افكند و در آن وقت بر روى نمدى نشسته بود بر بالشى تكيه كرده بود، در زير مـسـنـد خـود پـيـوسته شمشير مى گذاشت ، پس گفت : دروغ مى گويى و دست در زير مسند كـرد و نـامـه هـاى بـسيار بيرون آورد و به نزديك آن حضرت انداخت و گفت : اين نامه هاى تـو اسـت كـه بـه اهل خراسان نوشته اى كه بيعت مرا بشكنند و با تو بيعت كنند، حضرت فـرمـود: بـه خـدا سـوگـنـد كه اينها به من افترا است و من اينها را ننوشته ام و چنين اراده نـكـرده ام مـن در جـوانـى ايـن عـزمـها نكرده م اكنون كه ضعف پيرى بر من مستولى شده است چـگـونـه اين اراده كنم اگر خواهى مرا در ميان لشكر خود (96) قرار ده تا مرگ بـرسـد و مـرگ مـن نـزديـك شده است ، و هرچند آن حضرت اين سخنان معذرت آميز مى گفت : طـيـش مـنصور زياده مى شد و شمشير را به قدر يك شبر از غلاف كشيد، ربيع گفت : چون ديـدم كـه منصور دست به شمشير دراز كرد بر خود لرزيدم و يقين كردم كه آن حضرت را شـهـيـد خـواهـد كـرد، پـس شـمشير را در غلاف كرد و گفت : شرم ندارى كه در اين سن مى خـواهـى فتنه به پا كنى كه خونها ريخته شود؟ حضرت فرمود: نه به خدا سوگند كه ايـن نـامـه هـا را مـن نـنـوشـته ام و خط و مهر من در اينها نيست و بر من افترا كرده اند . پس منصور باز شمشير را به قدر يك ذراع از غلاف كشيد در اين مرتبه عزم كردم كه اگر من را امر كند به قتل آن حضرت من شمشير بگيرم و بر خودش بزنم هر چند باعث هلاك من و فرزندان من گردد و توبه كردم از آنچه پيشتر در حق آن حضرت اراده كرده بودم ، پس منصور باز آتش غضبش مشتعل گرديد و شمشير را تمام از غلاف كشيد و آن حضرت نزد او ايستاده بود و مترصد شهادت بود و عذر مي فرمود و منصور قبول نمي نمود ، پس ساعتي سر به زير افكند و سر برداشت و گفت : راست مي گويي و به من خطاب كرد كه اي ربيع ! حقه غالي مخصوص مرا بياور ، چون آوردم حضرت را نزديك خود طلبيد و بر مسند خود نشانيد و از آن غاليه محاسن مبارك آن حضرت را خوشبو گردانيد و گفت بهترين اسبان مرا حاضر كن و جعفر را بر آن سوار نما و ده هزار درهم به او عطا كن و همراه او برو تا به منزل او و آن حضرت را مخير گردان ميان آنكه با ما باشد با نهايت حرمت و كرامت و ميان برگشت به مدينه جد بزرگوار خود.
ربـيـع گـفـت كـه مـن شـاد بـيـرون آمـدم و مـتـعـجـب بـودم از آنـچـه مـنـصـور اول در بـاب حـضـرت اراده داشـت و آنـچـه آخـر بـه عـمـل آورد، چـون بـه صـحـن قـصـر رسـيـدم گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ! مـن مـتـعـجـبـم از آنـچـه او اول بـراى شـمـا در خـاطـر داشـت و آنـچـه آخـر در حـق شـمـا بـه عمل آورد، و مى دانم كه اين اثر آن دعا بود كه بعد از نماز خواندى و آن دعاى ديگر كه در ايـوان تـلاوت فـرمـودى حـضـرت فـرمـود كـه بـلى دعـاى اول دعـاى كـرب و شـدايـد بـود و دعـاى دوم دعـايـى بـود كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم در روز احـزاب خـوانـد سپس فرمود: اگر نه خوف داشتم كه منصور آزرده شود اين زر را به تو مى دادم و ليكن مزرعه اى كه در مدينه دارم و پيش از اين ده هزار درهم به قيمت آن من دادى و من به تو نفروختم او را به تو مى بخشم . يـابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ! من آن دعاها را از شما مى خواهم كه به من تعليم نماييد و توقع ديگر نمى گيريم و آن دعاها را نيز به تو تعليم مى كنم . چون در خـدمـت آن حـضـرت بـه خـانـه رفـتـم دعاها را خواند و من نوشتم و تمسكى براى مزرعه نـوشـت و بـه من داد، يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ! در وقتى كه شما را بـه نـزد مـنـصـور آوردنـد و شـمـا مـشـغول نماز و دعا شديد و منصور اظهار طيش مى كرد و تـاءكـيـد در احـضـار شـمـا مـى نـمود هيچ اثر خوف و اضطراب در شما مشاهده نمى كردم ، حـضـرت فـرمـود: كـسـى كـه جـلالت و عـظـمـت خـداونـد ذوالجلال در دل او جلوه گر شده است ابهت و شوكت مخلوق در نظر او مى نمايد، و كسى كه از خدا مى ترسيد از بندگان پروا ندارد.
ربـيـع گـفـت كـه چـون به نزد خليفه برگشت خلوت شد گفتم : ايّهاالا مير! ديشب از شما حـالتهاى غريب مشاهده كردم ، در اول حال با آن شدت غضب جعفر بن محمّد را طلبيدى و به مـرتـبـه اى تـو را در غـضب ديدم كه هرگز چنين غضبى در تو مشاهده نكرده بودم تا آنكه شـمـشـيـر را به قدر يك شبر از غلاف كشيدى و باز به قدر يك ذراع كشيدى و بعد از آن شـمـشـير را برهنه كردى و بعد از آن برگشتى و او را اكرام عظيم نمودى و از حقّه غاليه مخصوص خود كه فرزندان خود را به آن خوشبو نمى كنى او را خوشبو كردى و اكرامهاى ديـگـر نـمـودى و مـرا به مشايعت او ماءمور ساختى سبب اينها چه بود؟ گفت : اى ربيع ! من رازى را از تـو پنهان نمى كنم و ليكن بايد كه اين سرّ را پنهان دارى كه به فرزندان فـاطـمه و شيعيان ايشان نرسد كه موجب مزيد مفاخرت ايشان گردد، بس است ما را آنچه از مفاخر ايشان در ميان مردم مشهور است و در السنه خلق مذكور است .
سپس گفت : هركه در خانه است بيرون كن ، چون خانه را خلوت كردم به نزد او برگشتم گفت : به غير از من و تو و خدا كسى در اين خانه نيست ، اگر يك كلمه از آنچه با تو مى گـويـم از كـسـى بـشـنـوم تـو را و فـرزنـدان تـو را بـه قـتـل مـى آورم و امـوال تـو را مـى گيرم ، سپس گفت : اى ربيع ! در وقتى كه او را طلبيدم مصرّ بودم بر قتل او و بر آنكه از او عذرى قبول نكنم و بودن او بر من هر چند خروج به شمشير نكند گرانتر است از عبداللّه بن الحسن و آنها كه خروج مى كنند؛ زيرا كه مى دانم او و پـدران او را مـردم امـام مـى دانـنـد و ايـشان را واجب الا طاعه مى شمارند و از همه خلق ، عـالمـتـر و زاهـدتـر و خـوش اخـلاق تـرنـد و در زمـان بـنـى امـيـه مـن بـر احـوال ايـشـان مـطـلع بـودم ، چـون در مـرتـبـه اول قـصـد قتل او كردم و شمشير را يك شبر از غلاف كشيدم ديدم كه حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله و سلم براى من متمثّل شد و ميان من و او حايل شد و دستها گشوده بود و آستينهاى خود را بـرزده بـود و رو تـرش كـرده بـود و از روى خـشم به سوى من نظر مى كرد من به آن سـبـب شـمـشـيـر را در غـلاف كـشـيـدم ديـدم كـه بـاز حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم نـزد مـن مـتـمـثـّل شـد نـزديـكـتـر از اول و خـشـمـش زيـاده بـود و چـنـان بـر مـن حـمـله كـرد كـه اگـر مـن قـصـد قـتـل جـعـفـر مـى كردم او قصد قتل من مى كرد و به اين سبب شمشير را به غلاف بردم ، در مرتبه سوم جراءت كردم و گفتم اينها از افعال جن مى بايد باشد و پروا نمى بايد كرد و شـمـشـيـر را تـمـام از غـلاف كـشـيـدم در ايـن مـرتـبـه ديـدم كـه آن حـضـرت نـزد مـن متمثل شد دامن برزده و آستينها را بالا بسته و برافراخته گرديده و چنان نزديك من آمد كه نـزديـك شـد دسـت او به من برسد و به اين جهت از آن اراده برگشتم و او را اكرام كردم و ايشان فرزندان فاطمه اند و جاهل نمى باشد به حق ايشان مگر كسى كه بهره از شريعت نـداشـتـه بـاشـد، زيـنـهار! مبادا كسى اين سخنان را از تو بشنود محمّد بن ربيع گفت كه پـدرم ايـن قـصـه را بـه مـن نـقـل نـكـرد مـگـر بـعـد از مـردن مـنـصـور و مـن نقل نكردم مگر بعد از مردن مهدى و موسى و هارون و كشته شدن محمّد امين .(97)
ايـضـا روايـت كـرده اسـت بـه سـنـد مـعـتـبـر از صـفـوان جـمـال كـه مـردى از اهل مدينه بعد از كشته شدن محمّد و ابراهيم پسرهاى عبداللّه بن الحسن به نزد منصور دوانيقى رفت و گفت كه جعفر بن محمّد مولاى خود معلى بن خنيس را فرستاده اسـت كـه از شـيـعـيـان اموال و اسلحه بگيرد، اراده خروج دارد و محمّد پسر عبداللّه نيز به اعـانـت او اين كارها كرد. منصور بسيار در خشم شد و فرمانى بداد و به عم خود كه والى مـديـنـه بـود نـوشـت كه به سرعت تمام امام عليه السلام را به نزد او فرستد و او نامه منصور را به خدمت حضرت فرستاد و گفت : بايد كه فردا روانه شويم به جانب عراق و بـرخـاسـت و متوجه مسجد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم شد و چند ركعت نماز كرد و دست به دعا بلند نمود و دعايى خواند و روز ديگر شتران براى آن حضرت حاضر كردم و متوجه عراق شد، چون به شهر منصور رسيد به در خانه او رفت و رخصت طلبيد و داخـل شـد و مـنصور اول آن حضرت را اكرام نمود و بعد از آن شروع به عتاب كرد و گفت : شنيده ام كه معلى براى تو اموال و اسلحه جمع مى كند. حضرت فرمود: مَعاذاللّه ! اين بر مـن افـتـرا اسـت ، مـنـصور گفت : سوگند ياد كن ! حضرت به خدا سوگند ياد كرد منصور گـفـت : بـه طـلاق و عـتـاق قـسم بخور! حضرت فرمود كه سوگند به خدا ياد كردم از من قـبـول نـمـى كـنـى و مـرا امـر مى كنى كه سوگندهاى بدعت ياد كنم ، منصور گفت : نزد من اظـهـار دانـايـى مـى كـنـى ؟ حـضـرت فـرمـود كـه چـون نـكـنـم و حـال آنـكـه مـايـيم معدن علم حكمت . منصور گفت : الحال جمع مى كنم ميان تو و آنكه اينها را بـراى تـو گـفـتـه اسـت تـا در بـرابر تو بگويد، و فرستاد آن بدبخت را طلبيد و در حـضـور حـضرت از او پرسيد، گفت : بلى چنين است و آنچه در حق او گفته ام صحيح است ، حـضـرت بـه او گـفـت : سـوگند ياد مى كنى ؟ گفت : بلى و شروع كرد به قسم و گفت : ( وَاللّهِ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هـُوَ الطّالِبُ الْغالِبُ الْحَىُّ الْقَيُّومُ، ) حضرت فرمود كه در سـوگـنـد تـعـجـيـل مـكـن و به هر نحو كه من مى گويم سوگند ياد كن ، منصور گفت : اين سـوگـنـد كـه او ياد كرد چه علت داشت ؟ حضرت فرمود كه حق تعالى صاحب حيا و كريم اسـت و كـسـى كـه او را مـدح كـنـد به صفات كماليه و به رحمت و كرم ، او را معالجه به عـقـوبـت نـمـى كـنـد، پـس فـرمـود كـه بـگـو: بـيـزار شـوم از حول و قوت خدا و داخل شوم در حول و قوت خود اگر چنين نباشد. چون اين سوگند ياد كرد در سـاعـت افـتـاد و مـرد و بـه عـذاب الهـى واصـل شـد، مـنـصـور از مـشـاهـده ايـن حـال خـائف گـرديـد و گـفـت : ديـگـر سـخـن كـسـى را در حـق تـو قبول نخواهم كرد.(98)
و ايضا روايت كرده است از محمّد بن عبداللّه اسكندرى كه گفت : من از جمله نديمان ابوجعفر دوانـيـقى و محرم اسرار او بودم ، روزى به نزد او رفتم او را بسيار مغموم يافتم و آه مى كـشـيـد و انـدوهناك بود گفتم : ايّهاالا مير! سبب تفكر و اندوه تو چيست ؟ گفت : صد نفر از اولاد فـاطـمـه را هلاك كردم و سيد و بزرگ ايشان مانده است و در باب او چاره نمى توانم كرد، گفتم : كيست ؟ گفت : جعفر بن محمّد صادق عليه السلام . گفتم : ايّهاالا مير! او مردى اسـت كـه بـسـيـارى عـبادت او را كاهيده و اشتغال او به قرب و محبت خدا او را از طلب ملك و خـلافت غافل گردانيده ، گفت : مى دانم كه تو اعتقاد به امامت او دارى و بزرگى او را مى دانم و ليكن ملك عقيم است و من سوگند ياد كرده ام كه پيش از آنكه شام اين روز درآيد خود را از انـدوه فارغ گردانم . راوى گفت كه چون اين سخن از او شنيدم زمين بر من تنگ شد و بسيار غمگين شدم ، پس جلادى را طلبيد و گفت : چون من ابوعبداللّه صادق را طلب نمايم و مـشـغـول سـخن گردانم و كلاه خود را از سر بردارم و بر زمين گذارم او را گردن بزن و اين علامتى است ميان من و تو.
و در هـمـان سـاعـت كـس فـرسـتـاد و حـضـرت را طـلبـيـد، چـون حـضـرت داخـل قـصر شد ديدم كه قصر به حركت درآمد مانند كشتى كه در ميان درياى موّاج مضطرب بـاشـد و ديـدم كـه مـنـصـور بـرجـسـت و بـا سـر و پـاى بـرهـنـه بـه استقبال آن حضرت دويد و بندهاى بدنش مى لرزيد و دندانهايش بر هم مى خورد و ساعتى سـرخ و سـاعـتى زرد مى شد و آن حضرت را به اعزاز و اكرام بسيار آورد و بر تخت خود نـشـانـيـده و بـه دو زانـو در خدمت او نشست مانند بنده كه در خدمت آقاى خود بنشيند و گفت : يـابـن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ! به چه سبب در اين وقت تشريف آوردى ؟ حـضـرت فـرمـود كـه بـراى اطـاعت خدا و رسول و فرمانبردارى تو آمدم ، گفت : من شما را نـطلبيدم ، رسول (فرستاده ) اشتباهى كرده است و اكنون كه تشريف آورده اى هر حاجت كه دارى بطلب .
حـضرت فرمود: حاجت من آن است كه مرا بى ضرورتى طلب ننمايى . گفت : چنين باشد. و حـضـرت بـرخـاسـت و بـيـرون آمـد و من خدا را حمد بسيار كردم كه آسيبى از منصور به آن حـضـرت نـرسـيـد. و بعد از آنكه آن حضرت بيرون رفت منصور لحاف طلبيد و خوابيد و بـيدار نشد تا نصف شب و چون بيدار شد ديد من بر بالين او نشسته ام گفت : بيرون مرو تـا مـن نـمـازهـاى خـود را قـضـا كـنـم و قـصـه اى بـراى تـو نـقـل نـمـايم ، چون از نماز فارغ شد گفت : چون حضرت صادق را به عزم كشتن طلبيدم و داخـل قصر من شد ديدم كه اژدهاى عظيمى پيدا شد و دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بـر بـالاى قـصـر مـن گذاشت و كام پايين خود را در زير قصر من گذاشت و دم خود را بر دور قـصـر و خـانه من گردانيد و به زبان عربى فصيح به من گفت كه اگر بدى اراده مـى كـنـى نـسبت به آن حضرت ، تو را و خانه و قصر تو را فرو مى برم و به اين سبب عـقـل مـن پريشان شد و بدن من به لرزه آمد به حدى كه دندانهاى من بر هم مى خورد راوى گـفـت مـن گفتم : اينها از او عجب نيست زيرا كه نزد او اسمها و دعايى است كه اگر بر شب بـخـواند آنها را روز مى شود و اگر بر روز بخواند شب مى شود و اگر بر موج درياها بـخـوانـد سـاكـن مى گردد. پس از چند روز رخصت طلبيدم از او كه به زيارت آن حضرت بـروم مـرا دسـتـورى داد و ابا نكرد و چون به خدمت آن حضرت رفتم از حضرتش التماس كـردم آن دعـا كـه خـوانـد در وقـت دخـول مـجلس منصور تعليم من نمايد، و اجابت التماس من نمود.(99)(100)