سيزدهم ـ در اخبار آن حضرت به واقعه صاحب شب نهر بلخ
و نـيـز در ( خـرائج عـ( است كه از هارون بن رثاب روايت است كه گفت : من برادرى داشـتـم جـارودى مـذهـب وقـتى بر حضرت صادق عليه السلام وارد شدم حضرت فرمود كه چـگـونـه اسـت بـرادرت كه جارودى است ؟ گفتم : او پسنديده و مرضى است نزد قاضى و نـزد هـمـسـايـگـان ، و در هـمـه حـالات خود عيبى ندارد مگر آنكه اقرار ندارد به ولايت شما. فرمود: چه مانع است او را از اين ؟ گفتم : گمانش اين است كه اين از ورع و خداپرستى او اسـت . فـرمـود: كـجـا بود ورع او در شب نهر بلخ ؟ راوى گفت كه وارد شدم بر برادرم و بـه او گفتم مادرت به عزايت بنشيند چه بوده است قصه شب نهر بلخ و حكايت خود را با حـضـرت صـادق عـليـه السـلام در بـاب او بـرايـش نـقـل كردم ، برادرم گفت : آيا حضرت صادق عليه السلام تو را خبر داد به اين ؟ گفتم : بـلى . گـفـت : شـهادت مى دهم كه او است حجت رب العالمين . گفتم : خبر بده از قصه خود، گفت : مى آمدم از پس نهر بلخ و رفيق شد با من مردى كه با او بود كنيزى آوازه خوان پس آن مـرد گـفـت كـه يـا تو آتشى براى من طلب كن و من حفظ مى كنم چيزهاى تو را يا من به طـلب آتـش مـى روم و تـو حـفـظ چـيـزهاى من را، من گفتم تو برو پى آتش ، من حفظ مى كنم آنچه دارى ، پس چون آن مرد رفت به طلب آتش برخاستم به سوى آن كنيزك و واقع شد مـابـيـن مـن و او آنـچه شد، و به خدا سوگند كه نه آن كنيزك اين امر را فاش كرد و نه من فـاش كـردم بـه احـدى و نـمـى دانـسـت اين را مگر خداوند تعالى ، پس برادرم را ترسى عارض شد و در سال ديگر با او بيرون شديم و رفتيم خدمت حضرت صادق عليه السلام ، پـس از نـزد آن حـضـرت بـيـرون نـيـامـد مـگـر آنـكـه قائل شد به امامت آن حضرت .(87)