ششم ـ در نسوزاندن آتش ، هارون مكه را به سبب آن حضرت

و نـيـز روايـت كـرده از مـاءمـون رقـّى كه گفت : در خدمت آقايم حضرت صادق عليه السلام بـودم كـه وارد شـد سـهـل بـن حـسـن خراسانى و سلام كرد بر آن حضرت و نشست و گفت : يـابـن رسـول اللّه ! از بـراى شـمـا اسـت راءفـت و رحـمـت و شـمـا اهـل بـيـت امـت ايـد چه مانع است شما را كه از حق خود بنشينى با آنكه مى يابى از شيعيانت صد هزار نفر كه مقابلت شمشير بزنند؟ حضرت فرمود: بنشين اى خراسانى ! رعى اللّه حـقـّك ، سـپس فرمود: اى حنيفه تنور را گرم كن . پس آن كنيز تنور را گرم كرد كه مانند آتـش سـرخ شـد و بالاى آن سفيد گرديد آنگاه فرمود: اى خراسانى ! برخيز و بنشين در تـنـور، مـرد خـراسـانـى عـرض كـرد: اى آقـاى مـن ، يـابـن رسـول اللّه ! مـرا عـذاب مـكـن بـه آتـش و از مـن بـگـذر خـدا از تـو بگذرد، فرمود: از تو گذشتم ، پس در اين حال بودم كه هارون مكى وارد شد و نعلينش را به انگشت سبابه اش گـرفـتـه بـود عـرض ‍ كـرد: السـلام عـليـك يـابـن رسـول اللّه ! حـضـرت فـرمود: بينداز نعلين را از دستت و بنشين در تنور، راوى گفت كه هارون كفش را از دست انداخت و نشست در تنور و حضرت رو كرد به مرد خراسانى و شروع كـرد بـا او حـديث خراسان گفتن مانند كسى كه مشاهده مى كند آن را، پس فرمود برخيز اى خـراسـانـى و نـظر كن به داخل تنور، گفت برخاستم و نظر كردم در تنور ديدم هارون را كـه چـهـار زانـو نـشسته ، آنگاه از تنور بيرون آمد و بر ما سلام كرد. حضرت فرمود: در خراسان چند نفر مثل اين مرد است ؟ گفت به خدا قسم يك نفر نيست !
فـرمـود: مـا خـروج نمى كنيم در زمانى كه نمى بينى در آن پنج نفر كه معاضد باشند از براى ما، ما داناتريم به وقت خروج .(79)