ذكر قتل يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد شهيد و ذكر بعضى اعقاب او
يـحـيـى بـن عـمـر مـكـنـّى بـه ابـوالحـسـيـن و مـادرش امـّالحـسـن دخـتـر حـسين بن عبداللّه بن اسـمـاعـيـل بـن عـبـداللّه بـن جـعـفـر طـيـّار رضـى اللّه عـنـه اسـت ، در ايـام مـتـوكـل در خـراسـان خـروج كـرد او را مـاءخـوذ داشـتـنـد و بـه نـزد متوكل بردند، متوكل امر كرد تا او را تازيانه چند بزدند و در محبس فتح بن خقان افكندند و مـدتـى مـحـبـوس بـمـانـد تا او را رها كردند. پس به جانب بغداد رفت و مدتى در بغداد بـمـانـد آنـگـاه بـه جانب كوفه كوچ كرد و در ايام خلافت مستعين خروج كرد، و هنگامى كه اراده خروج كرد ابتدا نمود به زيارت قبر حضرت امام حسين عليه السلام و با جماعت زوار اراده خـود را بـگـفـت جماعتى از ايشان با وى همداستان شدند و به ( قريه شاهى ) آمدند و در آنجا بماندند تا شب داخل شد، آنگاه به كوفه رفتند.
اصحاب او مردم كوفه را به بيعت او دعوت كردند و پيوسته ندا در دادند كه اَيُّهَا النّاسُ اَجـيـبـُوا داعـِىَ اللّهِ خـلق كـثـيـرى در بـيـعـت او داخـل شـدنـد چـون روز ديـگـر بـشـد آنـچـه امـوال در بـيت المال كوفه بود يحيى بگرفت و در ميان مردم پخش كرد و پيوسته در ميان ايـشـان بـه عـدل و داد رفـتـار مـى نـمـود و مـردم كـوفـه از جـان و دل او را دوست مى داشتند، عبداللّه بن محمود كه از جانب خليفه در كوفه بود لشكر خود را جـمـع كـرد و بـه جـنـگ يـحيى بيرون شد، يحيى يك تنه بر او حمله نمود و ضربتى بر صورتش زده و او را با لشكرش هزيمت داد. و يحيى مردى قوى و شجاع و دلير بود.
ابـوالفـرج از قـوت او نـقـل كـرده كـه او را عـمـوى ثقيل بود از آهن هرگاه بر يكى از غلامان و كنيزانش خشم مى كرد آن عمود را بر گردن او مى پيچيد و كسى نمى توانست او را باز كند مگر خودش كه او را باز مى كرد.(145)
و بـالجـمله ؛ خبر يحيى در بلاد و امصار شايع شد، چون خبر او به بغداد رسيد محمد بن عـبـداللّه بـن طـاهـر، پـسرعمّ خود حسين بن اسماعيل را با جماعتى از لشكر به دفع يحيى فـرسـتـاد. بـغـداديـيـن بـه كـره و بـى رغـبـتـى بـه حـرب يحيى بيرون شدند؛ چه آنكه اهل بغداد در باطن به يحيى ميل داشتند.
بـالجـمـله ؛ بعد از حروب و وقايعى مابين يحيى و لشكر حسين در ( قريه شاهى ) تلاقى شد و جنگ مابين دو طرف پيوسته گشت و هيضم كه يكى از سرهنگان لشكر يحيى بـود هـنـگـامـى كـه تـنـور جـنـگ تـافـتـه شـد بـگـريـخـت و لشـكـر يـحـيـى را دل بـشكست و لشكر دشمن قوت گرفت ، يحيى چون هزيمت هيضم را بديد قدم مردانگى را اسـتوار داشت و پيوسته جنگ كرد تا زخم بسيارى برداشت و از كار افتاد و سعد ضبابّى نـزديـك شـد و سـرش را از تـن بـريـد و بـه نـزد حـسـيـن بـن اسماعيل برد. و از كثرت جراحت و زخم كه بر صورتش رسيده بود كسى درست او را نمى شـنـاخـت . پـس آن سـر را بـه جـانـب بـغـداد بـه نـزد مـحـمـد بـن عـبـداللّه بـن طـاهـر حمل دادند پس آن را به سامره براى مستعين فرستاد، ديگرباره به بغداد آوردند در بغداد نصب كردند.
مـردم بـغـداد ضـجـّه كـشـيـدنـد و انـكـار قـتـل او نـمـودنـد؛ چـه آنـكـه در بـاطـن مـيـل داشـتـنـد بـه جـهـت آنـچـه از يـحيى مشاهده كرده بودند از حسن معاشرت و تورع از اخذ مال و كفّ از دماء [ خون ريزى ] و بسيارى عدل و احسان او. پس جماعتى بر محمد بن عبداللّه بـن طـاهر وارد شدند و او را به فتح و ظفر تهنيت گفتند، و ابوهاشم جعفرى نيز بر محمد داخـل شـد و گـفـت : اَيُّهـَا اْلاَمـيـر! آمـدم تـو را تـهـنـيـت گـويـم بـه چـيـزى كـه اگـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم زنـده بود بايد او را تعزيت گفت ! محمد او را جوابى نگفت ، پس ابوهاشم بيرون آمد و اين شعر بگفت :
يا بَنى طاهِر كُلُوهُ وَبِيّا
اِنَّ لَحْمَ النَّبِىِّ غَيْرُ مَرِي
اِنَّ وِتْرا يَكُوُنَ طالِبَهُ اللّهُ
لَوِتْرٌ نَجاحُهُ بِالْحَرِىِّ
پـس مـحمد امر كرد اسيران اهل بيت يحيى را به جانب خراسان كوچ دهند و گفت سرهاى اولاد پيغمبر در هر خانه اى كه باشد باعث زوال نعمت آن خانه مى شود.
ابـوالفـرج از ابـن عـمـّار حـديـث كـرده كـه هـنـگـامـى كـه اسـيـران اهـل بيت يحيى و اصحاب او را به بغداد مى آوردند به سختى تمام با پاى برهنه ايشان را مى دوانيدند و هرگاه يكى از ايشان از كثرت خستگى و تعب عقب مى ماند او را گردن مى زدنـد، و تـا آن زمـان شـنـيـده نـشـده بـود كـه بـا اسـيـرى بـا ايـن نـحـو بـدرفـتـارى كنند.(146)
و بالجمله ؛ در همان ايامى كه در بغداد بودند مكتوب مستعين باللّه رسيد كه اسيران را از بند و حبس رها كنند، پس محمد بن طاهر همگى را رها كرد مگر اسحاق بن جناح صاحب شرطه يـحـيـى را كـه او را در حـبس بداشت تا در محبس وفات كرد، پس جنازه او را در خرابه اى افكندند و ديوارى بر روى او خراب كردند.
و بـالجـمـله ؛ يـحيى مردى شريف و ورع و ديّن و خيّر و كثيرالا حسان و عطوف و رؤ ف بر رعـيـت و حـامـى اهـل بيت خود از طالبيين بود، و پيوسته با ايشان نيكى و احسان مى نمود و لهـذا قـتل او در قلوب مردم از خاصّه و عامّه و صغير و كبير و قريب و بعيد سخت اثر كرد و شـهـادتـش در حـدود سـنـه دويست و پنجاه واقع شد و جماعت بسيارى او را مرثيه گفتند، از جمله بعض شعراى آن عصر گفته :
بَكَتِ الْخَيْلُ شَجْوَها(147) بَعْدَ يَحْيى
وَ بَكاهْ الْمُهَنَّدُ الْمَصْقُولُ
وَ بَكاهُ الْعِراقُ شَرْقا وَ غَربا
وَ بَكاهُ الْكِتابُ وَ التَّنْزيلُ
وَ الْمُصَّلى وَ الْبَيْتُ وَ الرُّكْن
وَ الْحِجْرُ جَميعا لَهُ عَلَيْهِ عِويلُ
كَيْفَ لَمْ تَسْقُطِ السِّماءُ عَلَيْنا
يَوْمَ قالُوا اَبُوالْحُسَيْنِ قَتيلُ
وَ بَناتُ النَّبىِّ يَنْدُبْنَ شَجْوا
مُوْجِعاتٌ دُمُوعُهُنَّ هُمُولُ
وَ يُرَثّينَ(148) لِلرَّزيَّةِ بَدْرا
فَقْدُهُ مُفْظِعٌ عَزيزٌ جَليلُ
قَطَعَتْ وَجْهُهُ سُيُوفُ الاَعادى
بِاَبِى وَجْهُهُ الْوَسيُم الْجَميلُ
قَتْلُهُ مُذْكِرٌ لِقَتْلِ عَلِي
وَ حُسَيْنٍ يَوْمَ اوُذِى الرَّسُولُ
صَلَواتُ الاِلهِ وَقْفا عَلَيْهِمْ
ما بَكى مُوْجِعٌ وَحَنَّ ثَكُولُ
و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است : سيد اجل نسّابه علامه نحرير بهاءالدين على بن غياث الديـن عـبـدالكريم نيلى نجفى ابن عبدالحميد بن عبداللّه بن احمد بن حسن بن على بن محمد بن على بن غياث الدين عالم تقى .
و او همان است كه جمعى از اعراب در شط سواره بر او حـمـله كـردنـد و لبـاسـهـاى او را ربـودنـد و خـواسـتـنـد سـراويـل او را بـربـايـنـد مـانـع شـد او را شـهـيـد كـردنـد. ابـن سـيـد جلال الدين عبدالحميد كه محمد بن جعفر المشهدى در ( مزار كبير ) از او روايت مى كند ابـن عـالم فاضل محدث عبداللّه التقى النّسابة ابن نجم الدين اسامه نقيب عراق ابن نقيب شـمـس الديـن احـمـد بـن نـقـيـب ابـوالحـسـيـن عـلى بـن سـيـد فـاضـل نـسـّاب ابـوطـالب مـحـمـد بـن ابـوعـلى عـمـر الشـريـف رئيـس جـليـل امـيـر حـاج بـود و در سنه سيصد و سى و نهم حجرالا سود به دست او به جاى خود بـرگـشـت .
و در واقـعـه قـرامـطـه كـه به مكه آمدند و حجرالا سود را كندند و به كوفه بردند و چندى او را در ستون هفتم مسجد نصب كردند.
و بـه ايـن واقعه اشاره كرده بود حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيّه خود كه روزى در كوفه فرمود: لابُدَّ اَنْ يُصْلَبَ فِى هذِهِ السّارِيَةِ؛ نيست چاره اى از آن كه آويخته شـود در ايـن سـتـون و اشاره فرمود به ستون هفتم ؛ و اين قصه طولانى است . و اين سيد جـليـل هـمـان اسـت كـه قـبـّه جـدش امـيـرالمـومـنـيـن عـليـه السـلام را بـنـا كـرد از خـلّص مـال خـود. ابـن يـحـيـى النـّسـابـه نـقيب النّقباء القائم به كوفه ابن الحسين النّسابة النّقيب الطّاهر ابن ابى عاتقة احمد محدّث ابن ابى على عمر بن يحيى بن الحسين ذوالدّمعة ابن زيد الشّهيد ابن امام زين العابدين عليه السلام .
و بـالجـمـله ؛ بـهـاءالديـن عـلى مذكور جلالت شاءنش بسيار و مناقبش بى شمار و از جمله تاءليفات شريفه او است كه نقده اخبار و سدنه آثار بر آن ركون و اعتماد نموده ، و از آن نـقـل كـرده انـد مـانـنـد ( كـتـاب انوار المضيئة والدّر النّضيد ) و ( كتاب سرور اهـل الا يـمان فى علامات ظهور صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه ) و ( كتاب الغيبة و الا نصاف فى الرّد على صاحب الكشّاف ) و ( شرح مصباح صغير شيخ ) و غير ذلك .
اسـتـاد شـيـخ حـسـن بـن سليمان حلّى صاحب ( مختصر البصائر ) و ابن فهد حلّى و تـلمـيـذ شـيـخ شـهـيـد و فـخـرالمـحـقـقـيـن و سـيـد عـمـيـدالدّيـن اسـت و جـد او مـحـمد الشريف الجـليـل ابـن عـمـر بـن يـحيى بن الحسين النّسابه ابن ابى عاتقه احمد محدث است و احمد مـحـدث هـمـان اسـت كـه صـاحـب ( عمدة الطّالب ) در حق او گفته كه او مردى وجيه و مـتمول بود و هيچيك از علويين را آن مقدار اموال و املاك و زراعت و فلاحت نبود، بعضى گفته اند در يك سال به تنهايى هفتاد و هشت هزار جريب زمين را زراعت مى فرمود.
و از غـرائب حـكـايـت او ايـن اسـت كه وقتى در ديوان جلوس فرموده بود و مطهّر بن عبداللّه وزيـر عـزّالدّولة بـن بـويـه در ديـوان حـاضـر بـود در ايـن حـال تـوقـيع به او رسيد كه رسول قرامطه به كوفه مى رسد و شايسته چنان است كه بـراى تـهـيـه اسـبـاب دفـاع او چـيـزى به كوفه مكتوب شود. مطهر بن عبداللّه وزير آن تـوقـيع را به شريف نشان داد و به او اشارت كرد كه يكى را به عنوان اين خدمت به آن شخص رسول به كوفه روانه دارد و منزل و مايحتاج او را فراهم كند از آن پس وزير به بـعـض مـهـمـات ديـوان مـشـغـول گـرديـد و سـاعـتـى بـه آن حـال بـود.
چـون مـلتـفـت گـشـت شـريـف را فـارغ البـال و آسـوده خـيـال بـر جـاى خود نشسته ديد و از روى تعجب گفت كه اى شريف ! اين امر و قضيه از آن امـور نـبـاشـد كـه بـه تـهـاون و تـكـاسـل بـگـذرد. شـريف گفت : همانا من به جانب كوفه رسول بفرستادم و جواب بازآمد كه در تهيه اسباب كار هستند، وزير از اين امر تعجب كرد و از وى از چـگـونگى امر پرسيدن گرفت ، شريف او را خبر داد كه او را در بغداد مرغهاى كوفى و در كوفه طيور بغداديه است و چون تو به آنچه راءى زدى مرا اشارت فرمودى مـن فـرمان كردم تا به توسط مرغ به كوفه مكتوب بفرستد و هم اكنون خبر باز رسيد كـه آن مـكـتـوب بـه كـوفـه وصـول يـافـت و ايـنـك بـه اطـاعـت امـر مشغول هستند.(149)
و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است سيد اجل بهاءالشّرف نجم الدين ابوالحن محمد بن الحسن بن احمد بن على بن محمد بن عمر بن يحيى ابن الحسين النّسابة بن احمد المحّدث ابن عمر بـن يـحـيـى بـن الحـسين ذوالدّمعة كه در اول صحيفهة كامله اسمش هست و عميدالرؤ ساء از او روايـت مـى كـنـد و جـمـاعـت بـسيارى غير از عميدالرؤ ساء نيز از او روايت مى كنند مانند ابن سـكـون و جـعـفـر بـن عـلى والد شيخ محمد بن المشهدى و شيخ هبة اللّه بن نما و غير ايشان عليهم الرّضوان .