يازدهم ـ درآمدن باران به دعاى آن حضرت عليه السلام:
شـيـخ طـبـرسـى در ( احتجاج ) و غير او، از ثابت بنانى روايت كرده كه سالى با جـمـاعـتـى از عـباد بصره مثل ايوب سجستانى و صالح مرى و عتبة الغلام و حبيب فارسى و مـالك بـن ديـنار به عزم حج حركت كرديم ، چون به مكه معظمه رسيديم آب سخت و كمياب بـود و از قـلت بـاران جـگـر جـمـله يـاران تـشـنـه و تـفـتـه بـود و از ايـن حـال بـا مـا جـزع و فزع آوردند تا مگر به دعاى باران شويم . پس به كعبه در آمديم و طـواف بـداديـم و بـا تـمام خضوع و ضراعت نزول رحمت را از درگاه حضرت احديت مسئلت نـمـوديـم ، آثـار اجـابـت مـشـاهـدت نـرفـت در ايـن حـال كـه بـر ايـن مـنـوال بـوديم به ناگاه جوانى را ديديم كه روبه ما آورد و فرمود: يا مالك بن دينار و يـا ثـابـت البـنانى و يا ايوب السجستانى و يا صالح المرى و يا عتبة الغلام و يا حبيب الفـارسى و يا سعد و يا عمرو يا صالح الا عمى و يا رابعه و يا سعدانه و يا جعفر بن سليمان ؛ ما گفتيم : لبيك و سعديك يا فتى ! فرمود:
( اَما فيكُمْ اَحَدٌ يُحِبُّهُ الرَّحمانُ؟! )
آيـا در مـيـان شـمـا يك نفر نبود كه خدايش دوست بدارد؟!عرض كرديم : اى جوان ! از ما دعا كـردن اسـت و از خـدا اجـابت فرمودن ، فرمود: دور شويد از كعبه چه اگر در ميان شما يك تـن بـودى كـه او را خـداى دوست مى داشت دعايش را به اجابت مقرون مى فرمود، آنگاه خود بـه كـعـبـه درآمـد و بـه سـجـده بـر زمـيـن افـتـاد شـنـيـدم كـه در حـال سـجـده مـى گـفـت :( سَيِّدى ! بِحُبِّكَ لى اِلاّ سَقَيّْتَهُمُ الْغَيْثَ؛ ) اى سيد من ! سـوگـنـد مـى دهـم تـو را بـه دوسـتـى تـو بـا مـن كـه اين گروه را از آب باران سيراب فرمايى .
هـنـوز سـخـن آن جوان تمام نشده بود كه سحابى جنبان و بارانى چنان كه از دهنهاى مشك ، ريزان گشت ، پس گفتم : اى جوان ! از كجا دانستى كه خدايت دوست مى دارد؟
فـرمـود: اگـر مـرا دوسـت نـمـى داشـت به زيارت خود طلب نمى فرمود، پس چون مرا به زيـارت خـود طلبيده دانستم كه مرا دوست مى دارد، پس مسئلت كردم از او به حب او مرا، پس مـسـئلت مرا اجابت فرمود. و از اين كلام شايد خواسته باشد اشاره فرمايد كه نه آن است كـه هـر كس به آن آستان مبارك در آيد در زمره زائرين و محبوب خداى تعالى باشد. راوى مى گويد: پس از اين كلمات روى از ما برتافت و فرمود:
مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ تُغْنِهِ
مَعْرِفَةُ الرَّبِّ فَذاكَ الشَّقىَّ
ما ضَرَّفى الطّاعَةَ ما نِالَهُ
فى طاعَةِ اللّهِ وَ ما ذا لَقِى
ما يَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَيْرِ التُّقى
وَ الْعِزُّ كُلُّ الْعِزُّ لِلْمُتَّقى
ثـابـت بـن بـنانى گويد: گفتم اى مردم مكه ! كيست اين جوان ؟ گفتند: وى على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است .(101)
مـؤ لف گـويـد: كه آمدن باران به دعاى حضرت زين العابدين عليه السلام عجبى ندارد بلكه پست ترين بندگان آن حضرت هرگاه طلب باران كند حق تعالى به دعاى او مرحمت فـرمـود. آيـا نـشـنـيـده اى كـه مـسـعـودى در ( اثـبـات الوصـيـة ) نـقـل فـرمـوده از سـعـيـد بـن المـسـيـب كـه سـالى قـحـطـى شـد و مـردم بـه يـمـن و شـمـال در طـلب باران شدند، من نظر افكندم ديدم غلام سياهى بالاى تلى برآمد و از مردم جـدا شـد پـس مـن بـه قـصد او جانب او رفتم ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد هنوز دعاى او تـمـام نـشده بود ابرى از آسمان ظاهر شد، آن سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد حمد خدا كـرد و از آنـجـا حركت نمود و باران ما را فروگرفت به حدى كه گمان كرديم ما را غرق خـواهـد كـرد، پـس مـن بـه عـقـب آن شـخـص شـدم ديـدم داخـل خـانـه حضرت على بن الحسين عليه السلام شد. پس خدمت آن حضرت رسيدم ، گفتم :
اى سـيـد مـن ! در خانه شما غلام سياهى است منت گذار بر من بفروش آن را به من . فرمود: اى سـعيد چرا بنخشم آن را به تو؟ پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را كه هر غلامى كه در خـانـه است به من عرضه كند، پس ايشان را جمع كرد. آن غلام را در بين ايشان نديدم ، گفتم آن را كه من مى خواهم در بين ايشان نيست . فرمود ديگر باقى نمانده مرگ فلان مير آخـور، پـس امـر فـرمـود او را حـاضـر نـمودند، چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من است گـفـتـم اين است همان مطلوب من ، حضرت فرمود به او اى غلام ، سعيد مالك شد تو را پس برو با او.
آن سياه رو به من كرد و گفت :
( ما حَمَلَكَ عَلى اَنْ فَرَّقْتَ بَيْنى وَ بَيْنَ مَولاىَ؟ )
؛چه واداشت تو را كه مرا از مولايم جدا ساختى ؟
گـفـتـم : ايـن بـه سـبـب آن چـيـزيـسـت كـه از تـو مـشـاده كـردم بـالاى تـل ، غـلام ايـن را كـه شـنـيـد دسـت ابـتـهـال بـه درگـاه خـالق ذوالجلال بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت : اى پروردگار من ! رازى بود مابين تو و بـيـن مـن پـس الحـال كـه آن را فـاش كـردى پـس مـرا بـميران و به سوى خود ببر، پس گـريـسـت حـضـرت عـلى بـن الحـسين عليه السلام و آن كسانى كه حاضر بودند با او از حـال آن غـلام و مـن بـا حـال گـريـان بـيـرون شـدم ، پـس چـون بـه مـنزل خويش رفتم رسول آن حضرت آمد كه اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى حاضر شو، پس برگشتم با آن رسول ، ديدم آن غلام وفات كرده محضر آن حضرت عليه السلام .(102)