فصل هفتم : در ملاقات امام حسين عليه السّلام با حُرّ بن يزيد رياحى
آنچه دربين ايشان واقع شده تا نزول آن جناب به كربلا
چون حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام از بَطْن (عَقَبَه ) كوچ نمود به منزل (شرف )(به فتح شين ) نزول فرمود و چون هنگام سحر شد، امر كرد جوانان را كه آب بسيار برداشتند و از آنجا روانه گشتند و تا نِصف روز راه رفتند در آن حال مردى از اصحاب آن حضرت گفت : اَللّهُ اكْبَرُ! حضرت نيز تكبير گفت و پرسيد، مگر چه ديدى كه تكبير گفتى ؟ گفت : درختان خرمائى از دور ديدم ، جمعى از اصحاب گفتند: به خدا قسم كه ما هرگز در اين مكان درخت خرمائى نديده ايم ! حضرت فرمود: پس خوب نگاه كنيد تا چه مى بينيد؟ گفتند: به خدا سوگند گردنهاى اسبان مى بينيم ، آن جناب فرمود كه و اللّه من نيز چنين مى بينم .
و چون معلوم فرمود كه علامت لشكر است كه پيدا شدند به سمت چپ خود به جانب كوهى كه در آن حوالى بود و آن را (ذوحُسَم ) مى گفتند ميل فرمود كه اگر حاجت به قتال افتد آن كوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمايند، پس به آن مواضع رفتند و خيمه بر پا كرده و نزول نمودند.
و زمانى نگذشت كه حُرّ بن يزيد تميمى با هزار سوار نزديك ايشان رسيدند در شدّت گرما در برابر لشكر آن فرزند خَيْرُ الْبَشَر صف كشيدند، آن جناب نيز با ياران خود شمشيرهاى خود را حمايل كرده و در مقابل ايشان صف بستند، و چون آن منبع كرم و سخاوت در آن خيل ضلالت آثار تشنگى ملاحظه فرمود، به اصحاب و جوانان خود امر نمود كه ايشان و اسبهاى ايشان را آب دهيد؛ پس آنها ايشان را آب داده و ظروف و طشتها را پر از آب مى نمودند و به نزديك چهار پايان ايشان مى بردند و صبر مى كردند تا سه و چهار و پنج دفعه كه آن چهار پايان به حسب عادت سر از آب برداشته و مى نهادند و چون به نهايت سيراب مى شدند ديگرى را سيراب مى كردند تا تمام آنها سيراب شدند:
شعر :
در آن وادى كه بودى آب ناياب
سوار و اسب او گرديد سيراب
على بن طعّان محاربى گفته كه من آخر كسى بودم از لشكر حُر كه آنجا رسيدم و تشنگى بر من و اسبم بسيار غلبه كرده بود، چون حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود فرمود به من كه اَنخِ الرّاويَه ؛ من مراد آن جناب را نفهميدم پس گفت : يَا بْنَ اْلاَخ اَنِخِ اْلجَمَل ؛ يعنى بخوابان آن شترى كه آب بار اوست . پس من شتر را خوابانيدم ، فرمود به من كه آب بياشام چون خواستم آب بياشامم آب از دهان مَشك مى ريخت فرمود كه لب مشك را برگردان من نتوانستم چه كنم ، خود آن جناب به نفس نفيس خود برخاست و لب مَشك را برگردانيد و مرا سيراب فرمود.
پس پيوسته حُر با آن جناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حَجّاج بن مَسروق را فرمود كه اذان نماز گفت چون وقت اقامت شد جناب سيّدالشهداء عليه السّلام با اِزار و نَعلَيْن و رِداء بيرون آمد در ميان دو لشكر ايستاد و حمد و ثناى حقّ تعالى به جاى آورد، پس فرمود: اَيُّهَا النّاس ! من نيامدم به سوى شما مگر بعد از آنكه نامه هاى متواتر و متوالى و پيكهاى شما پياپى به من رسيده و نوشته بوديد كه البته بيا به سوى ما كه امامى و پيشوائى نداريم شايد كه خدا ما را به واسطه تو بر حقّ و هدايت مجتمع گرداند، لاجرم بار بستم و به سوى شما شتافتم اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستيد پيمان خود را تازه كنيد و خاطر مرا مطمئن گردانيد و اگر از گفتار خود برگشته ايد و پيمانها را شكسته ايد و آمدن مرا كارهيد من به جاى خود بر مى گردم ؛ پس آن بيوفايان سكوت نموده وجوابى نگفتند.
پس حضرت مُؤ ذّن را فرمود كه اقامت نماز گفت ، حُرّ را فرمود كه مى خواهى تو هم با لشكر خود نماز كن : حُرّگفت : من در عقب شما نماز مى كنم ؛ پس حضرت پيش ايستاد و هر دو لشكر با آن حضرت نماز كردند، بعد از نماز هر لشكرى به جاى خود بر گشتند و هوا به مثابه اى گرم بود كه لشكريان عنان اسب خود را گرفته در سايه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود مهّياى كوچ شوند و منادى نداى نماز عصر كند، پس حضرت پيش ايستاد و همچنان نماز عصر را ادا كرد وبعد از سلام نماز روى مبارك به جانب آن لشكر كرد و خطبه اى ادا نمود وفرمود:
ايّها النّاس !اگر از خدا بپرهيزيد وحقّ اِهل حقّ را بشناسيد خدا از شما بيشتر خشنود شود، وما اهل بيت پيغمبر ورسلتيم وسزاوارتريم از اين گروه كه به نا حقّ دعوى رياست مى كنند و در ميان شما به جور و عدوان سلوك مى نمايند، و اگر در ضلالت وجهالت را سخيد و راءى شما از آنچه در نامه ها به من نوشته ايد برگشته است باكى نيست برمى گردم . حُرّ در جواب گفت : به خدا سوگند كه من از اين نامه ها و رسولان كه مى فرمائى به هيچ وجه خبر ندارم .
حضرت ، عُقْبَة بن سِمْعان را فرمود كه بياور آن خُرجين را كه نامه ها در آن است ، پس خُرجينى مملوّ از نامه كوفيان آورد و آنها را بيرون ريخت ،حُرّ گفت : من نيستم از آنهائى كه براى شما نامه نوشته اند و ما ماءمور شده ايم كه چون تراملاقات كنيم ، از تو جدا نشويم تا در كوفه ترا به نزد ابن زياد ببريم . حضرت در خشم شد و فرمود كه مرگ براى تو نزديكتر است از اين انديشه ، پس اصحاب خود را حكم فرمود كه سوار شويد، پس زنها را سوار نمود و امر نمود اصحاب خود را كه حركت كنيد و بر گرديد، چون خواستند كه بر گردند حُرّ با لشكر خود سر راه گرفته و طريق مراجعت را حاجز و مانع شدند حضرت با حُر خطاب كرد كه ثَكَلَتْكَ اُمُّكَ ماتُريدُ؟ مادرت به عزايت بنشيند از ما چه مى خواهى ؟ حّرگفت : اگر ديگرى غير از تو نام مادر مرا مى برد البتّه متعرّض مادَرِ او مى شدم و جواب او را به همين نحو مى دادم هر كه خواهد باشد امّا در حقّ مادَرِ تو به غير از تعظيم و تكريم سخنى بر زبان نمى توانم آورد! حضرت فرمود كه مطلب تو چيست ؟حُرّ گفت : مى خواهم ترا به نزد امير عبيداللّه ببرم . آن جناب فرمود كه من متابعت ترانمى كنم . حُرّگفت : من نيزدست از تو بر نمى دارم واز اين گونه سخنان در ميان ايشان به طول انجاميد تا آنكه حُرّگفت : من ماءمور نشده ام كه با تو جنگ كنم بلكه ماءمورم كه از تو مفارقت ننمايم تا ترا به كوفه ببرم الحال كه از آمدن به كوفه امتناع مى نمائى پس راهى را اختيار كن كه نه بكوفه منتهى شود و نه ترا به مدينه بر گرداند تا من نامه در اين باب به پسر زياد بنويسم تا شايد صورتى رودهد كه من به محاربه چون تو بزرگوارى مبتلا نشوم . آن جناب از طريق قادسيّه وعُذَيب راه بگردانيد وميل به دست چپ كرد وروانه شد، و حُرّ نيز با لشكرش همراه شدند و از ناحيه آن حضرت مى رفتند تا آنكه به عُذَيْبِ هجانات رسيدند ناگاه در آنجا چهار نفر را ديدند كه از جانب كوفه مى آيند سوار بر اشترانند وكتل كرده اند اسب نافع بن هلال را كه نامش (كامل ) است ودليل ايشان طرماح بن عدى است (بودن اين طرماح فرزند عَدىّ بن حاتم معلوم نيست بلكه پدرش عَدى ديگر است عَلَى الظّاهر) واين جماعت به ركاب امام عليه السّلام پيوستند.
حُرّ گفت : اينها از اهل كوفه اند من ايشان را حبس كرده يا به كوفه برمى گردانم ، حضرت فرمود :اينها انصار من مى باشند وبه منزله مردمى هستند كه با من آمده اند وايشان را چنان حمايت مى كنم كه خويشتن را پس هرگاه باهمان قرار داد باقى هستى فَبِهاوالاّ با تو جنگ خواهم كرد. پس حُرّ از تعرّض آن جماعت باز ايستاد. حضرت از ايشان احوال مردم كوفه را پرسيد. مجمّع بن عبداللّه كه يك تن از آن جماعت نو رسيده بود گفت : امّا اشراف مردم پس رشوه هاى بزرگ گرفتند و جوالهاى خود را پر كردند، پس ايشان مجتمع اند به ظلم و عداوت بر تو و امّا باقى مردم را دلها بر هواى تُست وشمشيرها بر جفاى تو، حضرت فرمود: از فرستاده من قيس بن مُسهر چه خبر داريد؟ گفتند: حُصَيْن بن نُمير او را گرفت وبه نزد ابن زياد فرستاد ابن زياد او را امر كرد كه لعن كند بر جناب تو و پدرت ، او درود فرستاد بر تو وپدرت ولعنت كرد ابن زياد و پدرش را و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ايشان را به آمدن تو، پس ابن زياد امر كرد او را از بالاى قصر افكندند هلاك كردند، امام عليه السّلام از شنيدن اين خبر اشك در چشمش گرديد و بى اختيار فروريخت و فرمود: (فَمِنهُم مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدّلوُ تَبْديلاً) (118)اَللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَ لَهُمُ اْلجَنَّةَ نُزُلاً وَاجْمَعْ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ فى مُسْتَقَرّرَحْمَتِكَ وَ غائبَ مَذْخُورِ ثَوابِكَ.
پس طرماح نزديك حضرت آمد و عرض كرد: من در ركاب تو كثرتى نمى بينم اگر همين سواران حُرّ آهنگ جنگ ترا نمايند ترا كافى خواهند بود من يك روز پيش از بيرون آمدنم از كوفه به پشت شهر گذشتم اُردوئى درآنجا ديدم كه اين دو چشم من كثرتى مثل آن هرگز در يك زمين نديده بود، پس سبب آن اجتماع را پرسيدم گفتند مى خواهند سان ببينند پس از آن ايشان را به جنگ حسين بفرستند، اينك يا بن رسول اللّه ترا به خدا قسم مى دهم اگر مى توانى به كوفه نزديك مشو به قدر يك وجب و چنانچه معقل و پناهگاهى خواسته باشى كه خدا ترا در آنجا از هجوم دشمن نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آيد، اينك قدم رنجه دار كه ترا در اين (كوه اَجَاء) كه منزل برخى از بطون قبيله طى است فرود آورم و از اَجَاء و كوه سلمى بيست هزار مرد شمشير زن از قبيله طى در ركاب تو حاضر سازم كه در مقابل تو شمشير بزنند، به خدا سوگند كه هر وقت از ملوك غسّان و سلاطين و حِمْيَر و نُعمان بن مُنْذِر و لشكر عرب و عجم حمله بر ما وارد آمده است ما قبيله طىّ به همين (كوه اَجَاء)پناهيده ايم و از احدى آسيب نديده ايم حضرت فرمود:جَزاكَ اللّهُ وَ قَوْمَكَ خَيْراً، اى طرماح ! ميانه ما و اين قوم مقاله اى گذشته است كه ما را از اين راه قدرت انصراف نيست و نمى دانيم كه احوال آينده ما را به چه كار مى دارد. و طرماح بن عدىّ در آن وقت براى اهل خود آذوقه و خواربار مى برد پس حضرت را به درود نمود و وعده كرد كه بار خويش به خانه برساند و براى نصرت امام عليه السّلام باز گردد و چنين كرد ولى وقتى كه به همين عُذَيب هِجانات رسيد سماعة بن بدر را ملاقات كرد او خبر شهادت امام را به طرماح داد طرماح برگشت .
بالجمله ؛ حضرت از عُذَيْب هِجانات سير كرد تا به قصر بنى مقاتل رسيد و در آنجا نزول اجلال فرمود پس ناگاه حضرت نظرش به خيمه اى افتاد پرسيد: اين خيمه از كيست ؟ گفتند: از عبيداللّه بن حُرّ جُعْفى است فرمود: او را به سوى من بطلبيد ؛ چون پيك آن حضرت به سوى او رفت و او را به نزد حضرت طلبيد عبيداللّه گفت :اِنّا لِلّهِ وَ انَّا اِلَيْهِ راجِعوُنَ به خدا قسم من از كوفه بيرون نيامدم مگر به سبب آنكه مبادا حسين داخل كوفه شود و من در آنجا باشم به خدا سوگند كه مى خواهم او مرا نبيند و من او را نبينم ، رسول آن حضرت برگشت و سخنان آن محروم از سعادت نقل كرد، حضرت خود برخاست و به نزد عبيداللّه رفت و بر او سلام كرد و نزد او نشست و او را به نصرت خود دعوت كرد، عبيداللّه همان كلمات سابق را گفت و استقاله كرد از دعوت آن حضرت ، حضرت فرمود: پس اگر يارى ما نخواهى كرد پس بپرهيز از خدا و در صدد قتال من بر ميا به خدا قسم كه هر كه استغاثه و مظلوميّت ما را بشنود و يارى ما ننمايد البتّه خدا او را هلاك خواهد كرد، آن مرد گفت : ان شاءاللّه تعالى چنين نخواهد شد، پس حضرت برخاست و به منزل خود برگشت : و چون آخر شب شد جوانان خويش را امر كرد كه آب بردارند و از آنجا كوچ كنند.(119)
پس از قصر بنى مقاتل روانه شدند، عُقْبَة بن سِمْعان گفت كه ما يك ساعتى راه رفتيم كه آن حضرت را بر روى اسب خواب ربود پس بيدار شد و مى گفت : اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِ الْعالَمينَو اين كلمات را دو دفعه يا سه دفعه مكرّر فرمودند، پس فرزند آن حضرت على بن الحسين عليه السّلام رو كرد به آن حضرت و سبب گفتن اين كلمات را پرسيد، حضرت فرمود كه اى پسر جان من ! مرا خواب برد و در آن حال ديدم مردى را كه سوار است و مى گويد كه اين قوم همى روند و مرگ به سوى ايشان همى رود؛ دانستم كه خبر مرگ ما را مى دهد حضرت على بن الحسين عليه السّلام گفت : اى پدر بزرگوار! خدا روز بد نصيب شما نفرمايد، آيا مگر ما بر حقّ نيستيم ؟ فرمود: بلى ما بر حقّيم عرض كرد: پس ما چه باك داريم از مردن در حالى كه بر حقّ باشيم ؟ حضرت او را دعاى خير كرد، پس چون صبح شد پياده شدند، و نماز صبح را ادا كردند و به تعجيل سوار شدند، پس حضرت اصحاب خود را به دست چپ ميل مى داد و مى خواست آنها را از لشكر حُر متفرّق سازد و آنها مى آمدند و ممانعت مى نمودند و مى خواستند كه لشكر آن حضرت را به طرف كوفه كوچ دهند و آنها امتناع مى نمودند و پيوسته با اين حال بودند تا در حدود نينوا به زمين كربلا رسيدند، در اين حال ديدند كه سوارى از جانب كوفه نمودار شد كه كمانى بر دوش افكنده و به تعجيل مى آيد آن دو لشكر ايستادند به انتظار آن سوار چون نزديك شد بر حضرت سلام نكرد و نزد حُرّ رفت . و بر او و اصحاب او سلام كرد و نامه اى به او داد كه ابن زياد براى او نوشته بود، چون حُرّ نامه را گشود ديد نوشته است :
امّابعد؛ پس كار را بر حسين تنگ گردان در هنگامى كه پيك من به سوى تو رسد و او را مياور مگر در بيابانى كه آبادانى و آب دراو ناياب باشد، و من امر كرده ام پيك خود را كه از تو مفارقت نكند تا آنكه انجام اين امر داده و خبرش را به من برساند. پس حرّ نامه را براى حضرت و اصحابش قرائت كرد و در همان موضع كه زمين بى آب و آبادانى بود راه را بر آن حضرت سخت گرفت و امر به نزول نمود. حضرت فرمود: بگذار ما را كه در اين قريه هاى نزديك كه نينوا يا غاضريّه يا قريه ديگر كه محل آب و آبادانى است فرود آئيم ، حرّ گفت : به خدا قَسم كه مخالفت حكم ابن زياد نمى توانم نمود با بودن اين رسول كه بر من گماشته و ديده بان قرار داده است .
زُهَير بن القَيْن گفت : يا بن رسول اللّه ! دستورى دهيد كه ما با ايشان مقاتله كنيم كه جنگ با اين قوم در اين وقت آسان تر است از جنگ با لشكرهاى بى حدّ و احصا كه بعد از اين خواهند آمد، حضرت فرمود كه من كراهت دارم از آنكه ابتدا به قتال ايشان كنم ، پس در آنجا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت را براى اهل بيت رسالت بر پا كردند، و اين در روز پنجشنبه دوّم شهر محرم الحرام بود.
و سيّد بن طاوس نقل كرده كه نامه و رسول ابن زياد در عُذَيْب هجانات به حُرّ رسيد و چون حُرّ به موجب نامه امر را بر جناب امام حسين عليه السّلام تضييق كرد حضرت اصحاب خود را جمع نمود و در ميان ايشان به پا خاست و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت مشتمل بر حمد و ثناى الهى ادا نموده پس فرمود: همانا كار ما به اينجا رسيده كه مى بينيد و دنيا از ما رو گردانيده وجرعه زندگانى به آخر رسيده و مردم دست از حقّ برداشته اند و بر باطل جمع شده اند. هر كه ايمان به خدا و روز جزا دارد بايد كه از دنيا روى برتابد و مشتاق لقاى پروردگار خود گردد؛ زيرا كه شهادت در راه حقّ مورث سعادت ابدى است ، و زندگى با ستمكاران و استيلاى ايشان بر مؤ منان به جز محنت و عنا ثمرى ندارد.
پس زُهَيْر بن القَيْن برخاست و گفت : شنيديم فرمايش شما را يا بن رسول اللّه ، ما در مقام شما چنانيم اگر دنيا براى ما باقى و دائم باشد هر آينه اختيار خواهيم نمود بر او كشته شدن با ترا.
و نافع بن هلال برخاست و گفت : به خدا قسم كه ما از كشته شدن در راه خدا كراهت نداريم و در طريق خود ثابت و با بصيرتيم و دوستى مى كنيم با دوستان تو و دشمنى مى كنيم با دشمنان تو.
پس بُرَيْرين خضير برخاست و گفت : به خدا قسم يا بن رسول اللّه كه اين منّتى است از حقّ تعالى بر ما كه در پيش روى تو جهاد كنيم و اعضاى ما در راه تو پاره پاره شود پس جّد تو شفاعت كند ما را در روز جزا.(120)