شرح حال عقيل
هـيـجـدهـم : عـقيل بن ابى طالب ، برادر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ، كُنْيَت او ابـويـزيـد اسـت . گـويـنـد ده سـال از بـرادرش طـالب كـوچـكـتـر بـوده و جـعـفـر ده سال از عقيل و امير المؤ منين عليه السّلام ده سال از جعفر و جناب ابوطالب در ميان اولاد خود عـقـيـل را افـزون دوسـت مـى داشـت و لهـذا حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق عقيل فرمود:
اِنـّى لاَُ حـِبُّهُ حـُبَّيـْنِ حـُبّا لَهُ وَحُبّا لِحُبِّ اَبى طالبٍ لَهُ.(222) گويند در ميان عـَرب مـانـنـد عـقـيـل در عـلم نـسـب نـبـود از بـراى او وِ سـاده اى در مـسـجـد حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى گستردند، مى آمد بر روى آن نماز مى خواند، پس مـردم نـزد او جـمـع مى گشتند و در علم نسب و ايّام عرب از او استفاده مى كردند و در آن وقت چشمان او نابينا شده بود و عقيل مبغوض مردم بود به جهت اينكه از نيك و بد ايشان آگهى داشت . و عقيل در حُسن جواب معروف بود، وقتى بر معاويه وارد شد معاويه امر كرد كرسى هـا نـصـب كـردنـد و جـُلسـاء خـود را حـاضـر كـرد. چـون عـقـيـل وارد شـد پـرسيد كه خبر ده مرا از لشكر من ولشكر برادرت ؟ فرمود:
گذشتم بر لشـكـر بـرادرم ، ديـدم شـب و روز آنـها مثل شب و روز ايّام پيغمبر است لكن پيغمبر در ميان ايشان نيست ، نديدم احدى از ايشان را مگر مشغول به نماز و عبادت ؛ و چون به لشكر تو گذشتم ديدم استقبال كردند مرا جمعى از منافقين كه مى خواستند رم دهند شتر پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را در شب عَقَبَه . پس پرسيد كيست كه در طرف راست تو نشسته اى معاويه ؟ گفت : عمرو عاص ؛ گفت : اين همان است كه شش نفر در او مخاصمت كردند و هر كـدام او را دعـوى دار بـودنـد؛ آخـر الا مـر جـزّار قـريش يعنى شتر كش قريش كه عاص بن وائل باشد بر همه غلبه كرد و او را پسر خود گرفت . ديگرى كيست ؟ گفت : ضحّاك بن قـيـس ؛ عـقـيـل گـفـت :
او هـمـان كـس اسـت كه پدرش تكه و نر بزها را كرايه مى داد براى جـهـانـيـدن بـه مـاده هـا؛ ديـگـرى چـه كـس اسـت ؟ گـفـت : ابوموسى اشعرى ؛ گفت : او ابن السـّراقـه اسـت . مـعـاويـه چون ديد نديمان جُلساء او بى كيف شدند خواست ايشان را به دمـاغ آورد پـرسـيـد يـا ابـا يـزيـد! در حـق مـن چـه مـى گـوئى ؟ گـفـت : ايـن سـؤ ال را مكن !؟ گفت : البته بايد جواب دهى . گفت : حمامه را مى شناسى ، گفت : حمامه كيست ؟ عـقـيـل گـفـت : تـرا خـبـر دادم ايـن را گـفـت و بـرفـت ؛ مـعـاويـه نـسـّابـه را طـلبـيـد و احـوال حـمامه را پرسيد، گفت : در امانم ؟ گفت : بلى ، آن مرد نسّابه گفت : حمامه جدّه تو مادر ابوسفيان است كه در جاهليت از زَوانى معروفه و صاحب رايت بود.(223).
قـالَ مـُع اويـةُ لِجُلَسائهِ: قَدْ ساوَيْتُكُمْ وَزِدْتُ عَلَيكُمْ فَلا تَغْضِبُوا؛ وَقالَ مُع اوِيةُ يَوْما وَعـِنـْدَهُ عـَمـْرُو بـْنُ الْعـاصِ وَقـَدْ اَقـْبـَلَ عَقيلٌ لاََ ضْحَكَنَّكَ مِنْ عَقيلٍ فَلَمّا سَلَّمَ قالَ معاويةُ: مـَرْحـَبا بِرَجُلٍ عَمُّهُ اَبُولَهَبٍ فَقالَ عَقيلٌ: وَاَهْلا بِمَنْ عَمَّتُهُ حَمّالَةُ الْحَطَب فى جيدِها حَبْلٌ مِنْ مـَسـَدٍ؛ قـالَ مـعـاويةُ: ي ا اَب ا يَزيدُ! م ا ظَنُّكَ بِعَمِّكَ اَبى لَهَبٍ؟ قالَ: اِذا دَخَلْتَ النّارَ فَخُذْ عـَلى يـَسـارِك تـَجِدْهُ مُفْتَرِشا عَمَّتَك حَمّالَةَ الْحَطَبِ اَفَنا كِحٌ فِى النّار خَيْرٌ اَم مَنْكُوحٌ؟ قالَ: كِلا هُما شَرُّ وَاللّهِ!(224)
در سنه پنجاهم به سنّ نود شش وفات يافت .