فصل هفتم: در وقوع مصيبت عُظمى يعنى وفات پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم
بـدان كـه اكـثـر عـلمـاى فـريـقـيـن را اعـتـقـاد آن اسـت كـه ارتـحـال سيد انبياء صلى اللّه عليه و آله و سلّم به عالم بقادر روز دوشنبه بوده است و اكثر علماى شيعى را اعتقاد آن است كه آن روز بيست و هشتم ماه صفر بوده است و اكثر علماى اهـل سـنـت دوازدهم ماه ربيع الاول گفته اند. و در كشف الغمّه از حضرت امام محمد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقا رحلت نمود و ازعمر شـريـف آن حـضـرت شـصـت و سـه سـال گـذشـتـه بـود؛ چـهـل سـال در مـكـه مـانـد تـا وحـى بـر او نـازل شـد و بـعـد از آن سـيـزده سـال ديـگـر در مـكـه مـانـد و چـون بـه مـديـنـه هـجـرت نـمـود پـنـجـاه و سـه سـال از عـمـر شـريـفـش گـذشـتـه بـود و ده سـال بعد از هجرت در مدينه ماند و وفات آن حضرت در دوم ماه ربيع الاوّل روز دوشنبه واقع شد؛
مـؤ لف گـويـد: كـه واقـع شـدن وفـات آن حـضـرت در دوم ربـيـع الا وّل مـوافـق بـا قـول بـعـضـى از اهـل سـنـت اسـت و از عـلمـاى شـيـعـه كـسـى قـائل بـه آن نـشـده پـس شـايـد ايـن فـقـره از روايـت محمول بر تقيه باشد. و بدان كه در كيفيّت وفات آن سرور و وصيّت هاى آن بزرگوار روايـت بـسـيار وارد شده (329) و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به آنچه شيخ مفيد و طبرسى رضوان اللّه عليهما اختيار كرده اند.
گـفـتـه انـد(330) كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حجّة الوداع مـراجـعت نمود و بر آن حضرت معلوم شد كه رحلت او به عالم بقا نزديك شده است پـيوسته در ميان اصحاب خطبه مى خواند و ايشان را از فتنه هاى بعد از خود به مخالفت فـرمـوده هاى خود حذر مى نمود و وصيّت مى فرمود ايشان را كه دست از سنّت و طريقه او بـر نـدارنـد و بـدعـت در ديـن الهـى نـكـنـنـد و مـتـمـسـّك شـونـد بـه عـتـرت و اهل بيت او به اطاعت و نصرت و حراست ، و متابعت ايشان را بر خود لازم دانند و منع مى كرد ايشان را از مختلف شدن و مرتد شدن و مكّرر مى فرمود كه ايّها النّاس من پيش از شما مى روم و شـمـا در حـوض كـوثـر بـر مـن وارد خـواهـيـد شـد و از شـمـا سـؤ ال خـواهم كرد كه چه كرديد با دو چيز گران بزرگ كه در ميان شما گذاشتم : كتاب خدا و عـتـرت كـه اهـل بيت من اند، پس نظر كنيد كه چگونه خلافت من خواهيد كرد در اين دو چيز؛ بـه درسـتى كه خداوند لطيف خبير مرا خبر داده است كه اين دو چيز از هم جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند؛ به درستى كه اين دو چيز را در ميان شما مى گذارم و مـى روم پـس سـبـقـت مـگيريد بر اهل بيت من و پراكنده مشويد از ايشان و تقصير مكنيد در حق ايـشان كه هلاك خواهيد شد و چيزى تعليم ايشان مكنيد؛ به درستى كه ايشان داناترند از شـمـا و چـنين نيابم شما را كه بعد از من از دين برگرديد و كافر شويد و شمشيرها بر روى يـكـديـگـر بـكـشـيـد پـس مـلاقـات كـنـيـد مـن يا على عليه السّلام را در لشكرى مانند سـيـل در فراوانى و سرعت و شدّت . و بدانيد كه على بن ابى طالب پسر عمّ و وصّى من اسـت و قـتـال خـواهـد كـرد بـر تـاءويـل قـرآن چـنـانـكـه مـن قـتال كردم بر تنزيل قرآن . و از اين باب سخنان در مجالس متعدّده مى فرمود؛ پس اُساَمة بن زيد را امير كرد و لشكرى از منافقان و اهل فتنه و غير ايشان براى او ترتيب داد و امر كرد او را كه با اكثر صحابه بيرون رود به سوى بلاد روم به آن موضعى كه پدرش در آنـجـا شـهـيـد شـده بـود و غـرض حـضـرت از فرستادن اين لشكر آن بود كه مدينه از اهل فتنه خالى شود و كسى با حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منازعه نكند تا امر خلافت بـر آن حضرت مستقر گردد و مردم را مبالغه بسيار مى فرمود در بيرون رفتن و اُسامه را به جُرْف (331) فرستاد و حكم فرمود كه در آنجا توقف نمايد تا لشكر نزد او جـمـع شـونـد و جمعى را مقرّر نمود كه مردم را بيرون كنند و ايشان را حذر مى فرمود از ديـر رفـتـن ؛ پـس در اثـنـاى آن حـال آن حضرت را مرضى طارى شد كه به آن مرض به رحـمـت الهـى واصل گرديد، چون آن حالت را مشاهده نمود دست اميرالمؤ منين عليه السّلام را گـرفـت و مـتـوجـّه بـقـيـع گـرديد و اكثر صحابه از پى او بيرون آمدند و فرمود كه حق تـعالى مرا امر كرده است كه استغفار كنم براى مردگان بقيع چون به بقيع رسيد گفت : اَلسَّلامُ عـَلَيـْكـُمْ، اى اَهـْل قـبـور گـوارا باد شما را آن حالتى كه صبح كرده ايد در آن و نجات يافته ايد از فتنه هائى كه مردم را در پيش است ، به درستى كه رو كرده است به سوى مردم فتنه هاى بسيار مانند پاره هاى شب تار؛ پس مدّتى ايستاد و طلب آمرزش براى جـمـيـع اهـل بـقـيـع كرد و رو آورد به سوى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام و فرمود كه جـبـرئيـل در هـر سـال قـرآن را يـك مـرتـبـه بـه مـن عـرضـه مـى كـرد و در ايـن سـال دو مـرتـبـه عرضه نمود و چنين گمان دارم كه اين براى آن است كه وفات من نزديك شـده اسـت ؛ پـس فرمود كه يا على به درستى كه حق تعالى مرا مخيّر گردانيده است ميان خـزانـه هاى دنيا و مخلّد بودن در آن يا رفتن به بهشت ، و من اختيار لقاى پروردگار خود كـردم چـون بميرم عورت مرا بپوشان كه هر كه به عورت من نظر كند كور مى شود؛ پس بـه مـنـزل خـود مـراجعت نمود و مرض آن حضرت شديد شد و بعد از سه روز به مسجد آمد عـصـابـَه بـه سر بست و به دست راست بر دوش اميرالمؤ منين عليه السّلام و به دست چپ بر دوش فضل بن عبّاس تكيه فرموده بود تا آنكه بر منبر بالا رفت و نشست و گفت : اى گـروه مـردم ! نـزديـك شـده اسـت كـه من از ميان شما غايب شوم هر كه را نزد من وعده باشد بيايد وعX.بـه نـزد حـضـرت آمـد و التماس كرد و آن حضرت را به خانه خود برد و چون به خانه عايشه رفت مرض آن حضرت شديد شد.
پـس بـلال هـنـگـام نـمـاز صـبـح آمـد و در آن وقـت حـضـرت مـتـوجـّه عـالم قـدس بـود چـون بـلال نـداى نماز در داد حضرت مطلع نشد پس عايشه گفت كه ابوبكر را بگوئيد كه با مـردم نـمـاز كـند و حفصه گفت كه عمر را بگوئيد كه با مردم نماز كند! حضرت چون سخن ايـشـان را شنيد و غرض ايشان را دانست فرمود كه دست از اين سخنان بداريد كه شما به زنـانـى مـى مـانـيـد كـه يوسف را مى خواستند گمراه كنند و چون حضرت امر كرده بود كه شـيـخـَيـْن با لشكر اُسامه بيرون روند و در اين وقت از سخنان آن دو زن يافت كه ايشان به مدينه برگشته اند بسيار غمگين شد و با آن شدّت مرض برخاست كه مبادا يكى از آن دو نـفـر بـا مـردم نـمـاز كند و اين باعث شبهه مردم شود و دست بر دوش اميرالمؤ منين عليه السّلام و فضل بن عبّاس انداخته با نهايت ضعف و ناتوانى پاهاى نازنين خود را مى كشيد تا به مسجد درآمد و چون نزديك محراب رسيد ديد كه ابوبكر سبقت كرده است و در محراب بـه جـاى آن حـضـرت ايـسـتـاده اسـت و به نماز شروع كرده است ؛ پس به دست مبارك خود اشـاره كرد كه پس بايست و خود داخل محراب شد و نماز را از سر گرفت و اعتنا نكرد به آن مـقـدار نمازى كه سابق شده بود و چون سلام نماز گفت به خانه برگشت و شيخَيْن و جـمـاعـتـى از مـسـلمـانـان را طلبيد و فرمود كه من نگفتم كه با لشكر اسامه بيرون رويد؟ گفتند: بلى يا رسول اللّه ! چنين گفتى . فرمود: پس چرا امر مرا اطاعت نكرديد؟ ابوبكر گـفت كه من بيرون رفتم و برگشتم براى آنكه عهد خود را با تو تازه كنم . عمر گفت : يـارسـول اللّه ! مـن بـيـرون نرفتم براى آنكه نخواستم كه خبر بيمارى ترا از ديگران بـپـرسـم . پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه روانه كنيد لشكر اسـامـه را و بـيـرون رويد با لشكر اسامه .(332) و موافق روايتى فرمود خدا لعـنـت كـنـد كـسـى را كـه تـخـلّف نـمـايـد از لشـكـر اسـامـه سـه مـرتبه اين سخن را اعاده فـرمـود(333) و مـدهـوش شـد از تـعـب رفـتـن بـه مسجد و برگشتن و از حزن و اندوهى كه عارض شد آن حضرت را به سبب آن ناملايماتى كه مشاهده نمود؛ پس مسلمانان بـسـيـار گـريـسـتـنـد و صداى نوحه و گريه از زنان و فرزندان آن حضرت بلند شد و شـيـون از مـردان و زنـان مـسـلمـانـان برخاست ؛ پس حضرت چشم مبارك گشود و به سوى ايـشـان نـظـر كـرد و فـرمـود كـه بـيـاوريـد از براى من دواتى و كتف گوسفندى تا آنكه بـنـويسم از براى شما نامه اى كه گمراه نشويد هرگز؛ پس يكى از صحابه برخاست كـه دوات و كـتف را بياورد عمر گفت : برگرد كه اين مرد هذيان مى گويد! و بيمارى بر او غـالب گـرديـده اسـت ! و مـا را كـتاب خدا بس است !(334) پس اختلاف كردند آنـهـا كـه در آن خـانـه بـودنـد بـعـضـى گـفـتـنـد كـه قـول ، قـول عـُمـر اسـت و بـعـضـى گـفـتـنـد كـه قـول ، قـول رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت و گـفـتـنـد كه در چنين حالى چگونه مخالفت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم روا باشد؛ پس بار ديگر پرسيدند كـه آيا بياوريم آنچه خواستى يا رسول اللّه ؟ فرمود كه بعد از اين سخنان كه از شما شـنـيـدم مـرا حـاجـتـى بـه آن نـيـسـت ولكـن وصـيـّت مـى كـنـم شـمـا را كـه بـا اهـل بـيـت مـن نـيكو سلوك كنيد. و حضرت رو از ايشان گردانيد و ايشان برخاستند و باقى مـانـد نـزد او عـبـّاس و فـضـل پـسـر او و عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام و اهـل بـيـت مـخـصـوص آن حـضـرت . پـس عـبـّاس گـفـت : يـا رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم اگـر ايـن امـر خـلافـت در ما بنى هاشم قرار خواهد گـرفـت پـس مـا را بشارت ده كه شاد شويم و اگر مى دانى كه بر ما ستم خواهند كرد و خلافت را از ما غصب خواهند كرد پس به اصحاب خود سفارش ما را بكن . حضرت فرمود كه شـمـا را بـعـد از مـن ضـعـيـف خواهند كرد و بر شما غالب خواهند شد، و ساكت شد پس مردم برخاستند در حالى كه گريه مى كردند و از حيات آن حضرت نااميد گرديدند.
پس چون بيرون رفتند حضرت فرمود كه برگردانيد به سوى من برادرم على و عمويم عـبـّاس را؛ پـس فـرسـتـادنـد كـسـى را كـه حـاضـر كـرد ايشان را همين كه در مجلس قرار گـرفـتـنـد حـضـرت رو بـه عـبـّاس كـرد و فـرمـود: اى عـمّ پـيـغـمـبـر! قـبـول مـى كـنـى وصيّت مرا و وعده هاى مرا به عمل مى آورى و ذمت مرا برى مى گردانى ؟ عـبـّاس گـفـت : يـا رسـول اللّه ! عـمـوى تـو پـيـرمـردى اسـت كـثـيـر العـيـال و عـطـاى تـو بـر بـاد پـيـشـى گـرفـته و بخشش تو از ابر بهار سبقت كرده و مـال مـن وفا نمى كند به وعده ها و بخششهاى تو. پس حضرت روى مبارك را گردانيد به سـوى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام و فـرمـود: اى بـرادر! تـو قـبـول مـى كـنـى وصـيـت مـرا و بـه عـمـل مـى آورى وعـده هـاى مـرا و ادا مـى كنى ديون مرا و ايـسـتـادگـى مـى كـنـى در امور اهل من بعد از من ؟ اميرالمؤ منين عليه السّلام گفت : بلى ، يا رسـول اللّه ! فـرمـود: نـزديـك مـن بـيـا، چـون نـزديـك آن حـضـرت رفـت حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم او را به خود چسبانيد پس بيرون كرد انگشتر خود را و فـرمـود: بگير اين را و بر انگشت خود كن و طلبيد شمشير و زره و جميع اسلحه خود را و بـه امـيـرالمؤ منين عليه السّلام عطا كرد و پس طلبيد آن دستمالى را كه بر شكم خود مى بـسـت وقتى كه سلاح مى پوشيد در حَرْب و به اميرالمؤ منين عليه السّلام داد؛ پس فرمود برخيز برو به سوى منزل خود به استعانت خداى تعالى ؛ پس چون روز ديگر شد مرض آن حضرت سنگين شد و مردم را منع كردند از ملاقات آن حضرت و اميرالمؤ منين عليه السّلام ملازم خدمت آن حضرت بود و از او مفارقت نمى نمود مگر براى حاجت ضرورى ؛ پس حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم به حال خود آمد فرمود: بخوانيد براى من برادر و يـاور مـرا؛ پـس ضـعف او را فرو گرفت و ساكت شد. عايشه گفت : بخوانيد ابوبكر را! پس ابوبكر آمد و بالاى سر آن حضرت نشست چون حضرت چشم خود را باز كرد و نظرش به او افتاد روى خود را گردانيد. ابوبكر برخاست و بيرون شد و مى گفت : اگر حاجتى بـه من داشت اظهار مى كرد. باز حضرت كلام سابق را اعاده فرمود؛ حفصه گفت : بخوانيد عـمـر را! چـون عـمـر حـاضـر شـد و حـضـرت او را ديد از او هم اعراض فرمود؛ پس فرمود بـخـوانـيد از براى من برادر و ياورم را؛ امّ سلمه گفت : بخوانيد على را همانا كه پيغمبر غير او را قصد نكرده .
چون اميرالمؤ منين عليه السّلام حاضر شد اشاره كرد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بـه سـوى او كـه نـزديـك مـن بـيـا؛ پـس امـيـرالمؤ منين عليه السّلام خود را به آن حضرت چـسـبـانـيـد و پـيـغـمـبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به او راز گفت در زمان طويلى ؛ پس امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـرخـاسـت و در گـوشـه اى نـشـسـت و حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در خواب رفت . پس اميرالمؤ منين عليه السّلام بيرون آمد مردم به او گفتند: يا اباالحسن چه رازى بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با تو مى گفت ؟ حضرت فرمود كه هزار باب از علم تعليم من نمود كه از هر بابى هزار بـاب مـفـتـوح مـى شـود و وصيّت كرد مرا به آن چيزى كه به جا خواهم آورد آن را ان شاء اللّه تعالى .
پـس چـون مـرض حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم سنگين شد و رحلت او به ريـاض جـنـّت نزديك گرديد، حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را فرمود كه يا على سر مرا در دامن خود گذار كه امر خداوند عالميان رسيده است و چون جان من بيرون آيد آن را به دست خود بگير و بر روى خود بكش پس روى مرا به سوى قبله بگردان و متوجّه تجهيز من شو و اوّل تو بر من نماز كن و از من جدا مشو تا مرا به قبر من بسپارى و در جميع اين امور از حـق تـعـالى يارى بجوى ؛ چون حضرت امير سر مبارك آن سرور را در دامن خود گذاشت حـضـرت بـى هـوش شـد، پـس حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلام نـظـر بـه جمال بى مثال آن حضرت مى كرد و مى گريست و ندبه مى كرد و مى گفت :
شعر :
وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ
ثِمال الْيَتامى عِصْمَةٌ لِلاَرامِلِ(335)
؛ يـعـنـى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سفيد روئى است كه مردم به بركت روى او طـلب بـاران مـى كـنند و فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان است ؛ چون آن حضرت صـداى نـور ديـده خـود فـاطـمه را شنيد ديده خود گشود و به صداى ضعيفى گفت كه اى دختر! اين سخن عمّ تو ابوطالب است اين را مگو بلكه بگو:
(وَمـا مـُحَّمـَدٌ اِلاّ رَسـُولٌ قـَدْ خـَلَتْ مـِنْ قـَبـْلِهِ الرُسـُلُ اَفـَاِنْ مـاتَ اَوْقـُتـِلَ انـْقـَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ).(336)
پس فاطمه بسيار گريست ، پس حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را اشاره كـرد كـه نـزديك من بيا؛ چون فاطمه عليهاالسّلام نزديك او رفت ، رازى در گوش او گفت كه صورت فاطمه برافروخته شد و شاد گرديد! پس چون روح مقدّس آن حضرت مفارقت كرد حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام دست راستش در زير گلوى آن حضرت بود، پس جان شـريـف رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از مـيان دست اميرالمؤ منين عليه السّلام بـيـرون رفـت ، پـس دسـت خـود را بـلنـد كـرد و بـر رُوى خـود كشيد؛ پس ديده هاى حقّ بين پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم را پوشانيد و جامه بر قامت باكرامتش كشيد، پس مشغول گرديد بر امر تجهيز آن حضرت .
روايـت شـده كـه از حضرت فاطمه عليهاالسّلام پرسيدند كه اين چه راز بود كه پيغمبر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـا تـو گـفـت كـه انـدوه تـو مـبـدّل بـه شـادى شد و قلق و اضطراب تو تسكين يافت ؟فرمود كه پدر بزرگوارم مرا خبر داد كه اول كسى كه از اهل بيت به او ملحق خواهد شد من خواهم بود و مدت حيات من بعد از او امتدادى نخواهد داشت و به اين سبب شدت اندوه و حزن من تسكين يافت ! پس اميرالمؤ منين مـتـوجـه غـسـل او شـد و طـلبـيـد فـضـل بـن عباس را و امر كرد او را كه آب به او بدهد پس غـسـل داد او را بـعد از اينكه چشم خود را بسته بود. پس پاره كرد پيراهن آن حضرت را از نـزد گـريبان تا مقابل ناف مبارك آن حضرت ، و حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام مباشر غـسـل و حنوط و كفن آن حضرت بود و (فضل ) آب به او مى داد و اعانت مى كرد آن حضرت را بـر غـسـل دادن ؛ پـس چـون امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام از غـسـل آن حـضـرت فـارغ شد پيش ايستاد و به تنهايى بر آن حضرت نماز كرد و هيچ كس مـشـاركـت نكرد و آن حضرت در نماز كردن بر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و مردم درمـسجد جمع شده بودند و گفتگو مى كردند در باب اينكه چه كسى را مقدم دارند در نماز بـر آن حـضـرت و در كـجـا دفـن كـنند آن جناب را ؛ پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بيرون آمد و رفت نزد ايشان و فرمود: كه همانا پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم امام و پـيـشـواى مـا اسـت در حال حيات و بعد از ممات پس دسته دسته مردم بيايند بر آن حضرت نـمـاز كـنـند بدون تقدم امامى و بروند به درستى كه حق تعالى قبض روح نمى فرمايد پـيـغـمـبـرى را در مكانى مگراينكه پسنديده آن مكان را از براى قبر او و من پيغمبر را دفن خواهم نمود در حجره اى كه وفات آن حضرت در آن واقع شده .
پس مردم تسليم كردند اين امر را و راضى شدند به آن پس چون مسلمانان از نماز بر آن حـضرت فارغ شدند عباس عموى پيغمبر مردى را روانه كرد به سوى ابوعبيده جرّاح كه (قـبـر كـن ) اهـل مـكـه بـود و ديـگـرى را فـرسـتـاد بـه سـوى زيـد بـن سـهـل كـه (قبر كن ) اهل مدينه بود و آنها را طلبيد از براى كندن قبر پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ؛ پـس زيـد بـن سـهـل را مـلاقـات نـمود و امر كرد او را به حفر قبر آن حـضـرت ، پـس چـون زيـد از حـفـر قـبـر فـارغ شـد امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام و عبّاس وفـضـل بن عباس و اسامة بن زيد داخل در قبر شدند براى آنكه آن حضرت را دفن نمايند. طـايـفه انصار چون چنين ديدند صدا بلند كردند و قسم دادند اميرالمؤ منين عليه السّلام را كـه يـك نـفـر از مـا نـيـز بـا خـود مـصـاحـب كـن در دفـن كـردن حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم تا آنكه ما نيز از اين حظّ و بهره دارا شويم ؛ پس امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام اَوْسِ بـْن خـَوْلىّ را كـه مـردى بـَدْرى و از افـاضـل قـبـيـله خَزْرج بُود امر كرد كه داخل قبر شود؛ پس اميرالمؤ منين عليه السّلام جَسَد نـازنـيـن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را برداشت و به اَوْس داد كه در قبر بگذرد پس چون حضرت را داخل قبر نمود امر كرد او را كه از قبر بيرون بيايد پس اَوْس بيرون آمـد و حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در قـبـر نازل شد و صورت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از كفن ظاهر گردانيد و گـونـه مبارك آن حضرت را بر زمين مقابل قبله نهاد پس خشت لحد را چيد و خاك بر روى او ريـخـت و ايـن واقـعـه هـايـله در روز دوشـنـبـه بـيـسـت و هـشـتـم مـاه صـفـر سـال يـازدهـم از هـجـرت بـود. و سـنّ شـريـف آن حـضـرت شـصـت و سـه سـال بـود و بـيـشـتـرمردم حاضر نشدند بر نماز و دفن آن حضرت به جهت مشاجره در امر خلافت كه مابين مهاجر و انصار واقع بود. انتهى .(337)