ذكر فتح خيبر
هـمـانا معلوم باشد كه هنگام مراجعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حُديبيه سـوره فـتـح بر آن حضرت نازل شد و اين به فتح خيبر بشارتى مى كرد كَما قالَ اللّهُ تـعـالى : (وَاَثابَهُمْ فَتْحا قَريبا)(256) و اين خيبر راهفت حصن محكم بود و به اين اسامى معروف بودند:
1 ـ ناعِم
2 ـ قَموص (كصبور كوهى است به خيبر و بر آن كوه است حصار ابوالعتق يهودى )
3 ـ كـَتـيـبـه (بـه تقديم تاء مثنّاة كسفينة )
4 ـ شِق (به كسر شين و فتح نيز)
5 ـ نَطاة (بـه فـتح نون )
6 ـ وطيح (به فتح واو و كسر طاء مهملة و آخر آن حاء مهمله بر وزن امير)
7 ـ سُلالِم (به ضمّ سين مهمله و كسر لام ).
بـعـد از مـراجعت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از حُديبيّه قريب بيست روز در مدينه بودند. آنگاه فرمود اِعداد جنگ كنند پس با هزار و چهارصد تن راه خيبر پيش گرفت . جهودان چون از قصد پيغمبر آگاهى يافتند در حصارها متحصّن شدند.
روزى مـردم خـيـبـر از بـهـر كـار زرع و حـرث بـيـل هـا و زنـبـيـل ها گرفته از قلعه هاى خويش بيرون شدند ناگاه چشم ايشان بر لشكر پيغمبر صـلى اللّه عـليـه و آله و سلم افتاد كه در اطراف قِلاع پره زده اند فرياد برداشتند كه سـوگـنـد به خداى اينك محمّد و لشكر او است اين بگفتند و به حصارها گريختند. پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم چون اين بديد فرمود:
(اللّهُ اَكْبَرُ خَرَبَتْ خَيْبَرُ اِنّا م ا نَزَلْنا بِساحَةِ قَوْمٍ اِلاّ فَسآءَ صَباحُ الْمُنْذَرينَ).
هـمـانـا بـيـل و زنـبيل را كه آلات هدم است چون رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم در دسـت خـيـبـريـان مـعـايـنه فرمود به فال نيك گرفت كه خيبر منهدم خواهد شد. از آن طرف جـهـودان دل بـر مـقاتلت نهاده زن و فرزند را در قلعه كتيبه جاى دادند و علف و آذوقه در حـصـن نـاعـِم و حـصار صعب برهم نهادند و مردان جنگ در قلعه نطاة انجمن گشتند. حباب بن مـنـذر عـرض كـرد ايـن جـهـودان ايـن درخـتـان نـخـل را از فـرزنـدان و اهـل و عـشـيـرت خود بيشتر دوست مى دارند اگر فرمان به قطع نخلستان رود اندوه ايشان فـراوان گـردد، پـيـغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود باكى نباشد. پس اصحاب چهارصد نخله قطع كردند.
بالجمله ؛ مسلمانان با جهودان جنگ كردند و بعضى از قلعه ها را فتح نمودند، آنگاه قلعه قـمـوص را مـحـاصـره كـردنـد و آن قـلعـه سـخـت و مـحـكـم بـود و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم دردى شديد در شقيقه مبارك پيدا شده بود كه نمى تـوانست در ميدان حاضر شود. لاجرم هر روز يك تن از اصحاب عَلَم بگرفت و به مبارزت شـتـافـت و شبانگاه فتح نكرده باز شد. يك روز ابوبكر رايت برداشت و هزيمت شده باز آمـد و روز ديـگـر عمر عَلَم بگرفت و هزيمت نموده برگشت چنانكه ابن ابى الحديد كه از اهل سنّت و جماعت است در قصيده فتح خيبر گويد:
شعر :
وَاِنْ اَنْسَ لا اَنْسَ الّذَينِ تَقَدّما
وَفَرَّهُما الْفَرُّقَدْ عَلِما حُوبٌ
وَلِلرّايَةِ العُظمى وَقَدْ ذَهَبا بِها
مَلابِسُ ذُلٍّ فَوْقَها وَجَلابيبُ
يَشُلُّهما مِنْ آلِ مُوسى شَمَرْدَلٌ
طَويلُ نِجادِ السَّيْفِ اَجْيَدُ يَعْبُوبُ
عَذَرْتُكُما اِنَّ الْحِمامَ لَـمُبْغَضٌ
وَاِنَّ بَقآءَ النَّفسِ للنَّفسِ مَحْبُوبُ(257)
شبانگاه كه عمر آمد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: البتّه اين عَلَم را فـردا بـه مـردى دهـم كـه سـتـيـزنـده نـاگـريـزنـده اسـت ، دوسـت مـى دارد خـدا و رسول را و دوست مى دارد او را خدا و رسولش و خداى تعالى خيبر را به دست او فتح كند. روز ديـگـر اصـحاب جمع گشته و همه آرزومند اين دولت بزرگ بودند، فرمود: على كجا است ؟ عرض كردند: او را درد چشمى است كه نيروى جنبش ندارد. فرمود: او را حاضر كنيد! سَلَمَة بْن الاَْكْوَعْ برفت و دست آن حضرت را گرفته به نزديك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد حضرت سر او را بر روى زانوى خود نهاده و آب دهان مبارك بر چشمهايش افكند همان وقت رَمَدش خوب گشت . حَسّان بن ثابت در اين باب اين اشعار بگفت :
شعر :
وَ كانَ عَلِىٌ اَرْمَدَ الْعَيْنِ يَبْتَغي
دَوآءً فَلَمّا لَمْ يُحِسَّ مُداوِيا
شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْهُ بِتَفْلَةٍ
فَبُورِكَ مَرْقِيا وَبُورِكَ راقيا
وَقالَ سَاُعْطِى الرّايَةَ الْيَوْمَ صارِما
كَمِيّا مُحِبّا لِلرَّسُولِ مُوالِيا
يُحِبُّ اِل هى وَالاِل هُ يُحِبُّهُ
بِهِ يَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُونَ الاَوابِيا
فَاَصْفى بِها دُونَ الْبَرِيَّةِ كُلِّها
عَليًّا وَسَمّـاهُ الْوَزيرَ الْـمُؤ اخِيا(258)
تـرجـمـه : على گرفتار چشم درد بود و دنبال دارويى مى گشت تا بهبود يابد ولى به چـيـزى دسـت نيافت ؛ تا اينكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را به وسيله آب دهـان خـود شـفا عنايت فرمود، پس مبارك باد آن كه شفا يافت و مبارك باد آن كسى كه شفا داد؛ و پيامبر فرمود كه امروز پرچم را به مرد شجاع و دليرى خواهم داد كه خدا را دوست مـى دارد و خـدا مـن پـيـامـبـر را دوسـت دارد و آن مـرد دلاور را هـم دوست دارد و به وسيله دست تـوانـاى او، خـداونـد قلعه هاى محكم و نفوذناپذير را مى گشايد و نفوذپذير مى سازد و بـراى ايـن كـار از مـيـان همه مسلمانان فقط على عليه السّلام را برگزيد و او را وزير و برادر خويش ناميد.
پـس عـلم را بـه امـيرالمؤ منين عليه السّلام داد، اميرالمؤ منين عَلَم بگرفت و هَرْوَله كنان تا پـاى حـصـار قـَمـوص بـرفـت ، مـَرْحـَب بـه عـادت هـر روز از حـصـار بـيـرون آمـده مـانـند پيل دمنده به ميدان آمد و رَجَز خواند:
شعر :
قَدْ عَلِمَتْ خَيْبَرُ اَنّي مَرْحَبٌ
شاكِى السّلاحِ بَطَلٌ مجَرَّبٌ
بـه طور قطع مردم خيبر مى دانند كه من همانا مرحب هستم مجهز به سلاح بُرّان و پهلوانى مُجرّب
اميرالمؤ منين عليه السّلام چون شير غضبان بر وى درآمد و فرمود:
شعر :
اَنَا الَّذى سَمَّتْنى اُمّى حَيْدَرَة
ضِرْغامُ آجامٍ وَلَيْثٌ قَسْوَرَةٌ...(259)
من آن كس هستم كه مادرم مرا حيدر ناميده و مانند شيران بيشه اى هستم كه بسيار خشمگين است
چـون مـرحـب ايـن رجز از اميرالمؤ منين عليه السّلام شنيد كلام دايه كاهنه اش به ياد آمد كه گفته بود كه بر همه كس غلبه توانى كرد الاّ آن كس كه نام او حيدره باشد كه اگر با او جـنـگ كـنـى كـشـتـه شـوى ؛ پـس فـرار كـرد. شـيـطـان بـه صـورت حـِبـْرى مـُمـَثَّل شـده و گـفـت : حـيدره بسيار است از بهر چه مى گريزى ؟ پس مرحب باز شتافت و خـواست كه پيش دستى كند و زخمى بر آن حضرت زند كه اميرالمؤ منين عليه السّلام او را مـجـال نگذاشت و ذوالفقار بر سرش فرود آورده و او را به خاك هلاك انداخت ؛ و از پس او رَبـيـع بـْن اَبـى الْحـُقـَيـْق كـه از صـنـاديـد قـوم بـود و عـنـتـر خـيـبـرى كـه از اَبـْطـال رجـال و بـه شـجـاعـت و جـلادت مـعـروف بـود ومـُرَّة و يـاسـر و امـثـال ايـشـان را كـه از شـُجـْعـان يـهـود بـودنـد، بـه قتل رسانيد.
يـهـودان هـزيـمـت شده به قلعه قَموص گريختند و به چستى و چالاكى دروازه قَموص را بـبستند. اميرالمؤ منين عليه السّلام با شمشير كشيده به پاى دروازه آمد بى توانى آن دَرِ آهـنـيـن را بگرفت و حركت داد چنانكه آن قلعه را لرزشى سخت افتاد كه صَفيّه دختر حُيَىّ بـن اخطب از فراز تخت خود به زير افتاد و در چهره او جراحتى رفت پس حضرت آن در را از جاى بكند و بر فراز سر بُرده سپر خود نمود و لختى رزم بداد، يهودان در بيغوله ها گـريختند. آنگاه حضرت آن دَر را بر سر خندق ، قَنْطَره (260) كرده و خود در مـيـان خـنـدق ايـسـتـاده و لشـكـر را از آن عـبـور داد، آنـگـاه آن دَر را چهل ذراع به قفاى سر پرانيد، چهل كس خواستند او را جنبش دهند امكان نيافت .