شكايت شتر
دوم : جـمـاعـتى از مشايخ به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كـه روزى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نـزديـك آن حـضـرت خـوابـيـد سـر را بـر زمـيـن گـذاشـت و فـرياد مى كرد؛ عمر گفت : يا رسـول اللّه ، ايـن شـتـر تـرا سـجـده كـرد و مـا سـزاوارتريم به آنكه ترا سجده كنيم . حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد اين شتر آمده است شكايت مى كند از صاحبانش و مى گـويـد كـه مـن از مـلك ايـشـان بـه هـم رسـيـده ام و تـا حـال مـرا كـار فـرمـوده انـد و اكـنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بـكـشـنـد و اگـر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن بـراى شـوهر سجده كند (109) پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فـرمـود كـه اين شتر از تو چنين شكايت مى كند. گفت : راست مى گويد ما وليمه داشتيم و خـواسـتـيـم كـه آن را بـكـشـيـم حـضـرت فـرمـود كـه آن را نـكـشـيـد صـاحـبـش گـفـت چـنـيـن باشد.(110)
سـوّم : راونـدى و غـيـر او از مـحدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه (سفينه ) آزاد كرده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گفت كه حضرت مرا به بعضى از جنگها فـرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بـر تـخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرّر چنين شد تـا در آخـر مـرا بـه ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم : من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلّط مى گـردانـى ؟! پـس در دلم افـتـاد كـه گـفـتـم : اى سـَبـُع ! مـن سـفـيـنـه ام مـولاى رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه كـه چـون ايـن را گـفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گـاهـى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پس خـوابـيـد و اشـاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جـزيـره رسـانـيـد كه در آنجا درختان ميوه بسيار و آبهاى شيرين بود؛ پس اشاره كرد كه فرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند گـرفـتم و عورت خود را با آنها پوشانيدم و از آن برگها خُرجينى ساختم و از آن ميوه ها پـر كـردم و جـامـه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آب احـتـيـاج شـود آن بـيـفشرم و بياشامم .
چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شو چـون سـوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مى رود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سـوار ديـدنـد بـسـيـار تـعـجـّب كـردنـد و تـسـبـيـح و تـهـليـل خـدا كـردنـد. مـى گفتند: تو كيستى ؟ از جنّى يا از انسى ؟ گفتم : من سفينه مولاى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشير نـذيـر اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند؛ چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه ها بـراى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كـرد كـه مـن چـه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت كـه بـيـا بـر دوش مـن سـوار شـو تـا تـو را بـه كـشـتـى بـرسانم نبايد شير رعايت حق رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را زياده از امت او بكند؛ پس من به نزد شير رفتم و گـفـتم : خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم جزاى خير بدهد؛ چون اين را گـفـتـم ، واللّه ديـدم كـه آب از ديـده اش فـرو ريـخـت و از جـاى خـود حـركـت نـكـرد تـا مـن داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم .(111)
چـهـارم : مـشـايـخ حـديـث روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد. روزى در بيابانى براى قضاء حاجت دور شد و موزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو سـاخت و چون خواست كه موزه را بپوشد مرغ سبزى ـ كه آن را (سبز قبا) مى گويند ـ از هوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سياهى از مـيانش بيرون آمد و به روايت ديگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن .(112)
فـقـيـر گـويـد: كـه نـظـيـر ايـن از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام نقل شده و آن چنان است كه (ابوالفرج ) از (مدائنى ) روايت كرده كه سيّد حميرى سوار بـر اسـب در كـنـاسـه كـوفـه ايـسـتـاد و گـفـت : هـر كـس يـك فضيلت از على عليه السّلام نقل كند كه من او را به نظم نياورده باشم اين اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛ پـس مـحـدّثين شروع كردند به ذكر احاديثى كه در فضيلت آن حضرت بود و سيّد اشعار خـود را كـه مـتـضـمـّن آن فـضـيـلت بـود انـشـاد مـى كـرد تـا آنكه مردى او را حديث كرد از ابـوالزَّغـْل المـرادى كـه گـفـت : خـدمـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـودم كـه مـشـغـول تـطـهـيـر شـد از بـراى نـمـاز و مـوزه خـود را از پـاى بـيـرون كـرد مـارى داخل كفش آن جناب شد پس زمانى كه خواست كفش خود را بپوشد غُرابى پيدا شد و موزه را ربـود و بـالا بـرد و بيفكند، آن مار از موزه بيرون شد سيّد تا اين فضيلت را شنيد آنچه وعده كرده بود به وى عطا كرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت :
شعر :
اَلا يا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ
لِخُفِّ اَبىِالحسين وَلِلحُبابِ (الا بيات ).(113)