بخشنامه پيامبر براى سپاهيان
ارباب سِيَر در سيرت آن حضرت نوشته اند كه چون لشكرى را ماءمور مى نمود قائدان سـپـاه را بـا لشـكـريان طلب فرموده بدينگونه وصيّت و موعظه مى فرمود ايشان را مى فرمود: برويد به نام خداى تعالى و استقامت جوئيد به خداى و جهاد كنيد براى خداى بر ملّت رسول خداى .
هـان اى مـردم ! مـكـر نـكـنـيـد واز غـنـايـم سـرقـت روا مـداريـد و كـفـّار را بـعـد از قـتـل چـشـم و گـوش و ديـگـر اعـضـا قـطـع نـفـرمـائيـد و پـيـران و اطـفـال و زنـان را نـكـشـيـد و رهـبـانـان را كـه در غـارهـا و بـيـغـوله هـا جـاى دارنـد بـه قـتـل نرسانيد و درختان را از بيخ نزنيد جز آنكه مضطر باشيد و نخلستان را مسوزانيد و بـه آب غرق كنيدو درختان ميوه دار را بر نياوريد و حرث و زرع را مسوزانيد باشد كه هم بـدان مـحـتـاج شـويـد و جـانوران حلال گوشت را نابود نكنيد جز اينكه از بهر قوت لازم افتد و هرگز آب مشركان را با زهر آلوده مسازيد و حيلت مياريد.(51)
و هرگز آن حضرت با دشمن جز اين معاملت نكرد و شبيخون بر دشمن نزد و از هر جهادى ، جهاد با نفس را بزرگتر مى دانست ؛ چنانكه روايت شده كه وقتى لشكر آن حضرت از جهاد با كفّار آمده بودند، حضرت فرمود: مرحبا جماعتى كه به جا آوردند جهاد كوچكتر را و بر ايـشـان اسـت جهاد بزرگتر. عرض كردند: جهاد بزرگتر كدام است ؟ فرمود: جهاد با نفس امّاره (52). و در روايت معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه چرا موى محاسن شما زود سفيد شده ؟
فـرمـود كـه مـرا پـيـر كـرد سـوره هـود و واقـعـه و مـُرسـَلات و عَمَّ يَتَسآئلونَ كه در آنها احوال قيامت و عذاب امّتهاى گذشته مذكور است .(53)
و روايـت شـده كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از دنيا رفت نگذاشت درهـم و دينارى و نه غلام و كنيزى و نه گوسفند و شترى به غير از شتر سوارى خود. و چون به رحمت الهى واصل شد زرهش در گرو بود نزد يهودى از يهودان مدينه براى بيست صاع جو كه براى نفقه عيال خود از او به قرض گرفته بود.(54)
و حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـّلام فـرمـود : كـه مـلكـى بـه نـزد رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت : پروردگارت ترا سلام مى رساند و مـى فـرمـايد كه اگر مى خواهى صحراى مكّه را همه از بهر تو طلا مى كنم . پس حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا! مى خواهم يك روز سير باشم و ترا حـمـد كـنـم و يـك روز گـرسـنـه بـاشـم و از تـو سـؤ ال كـنـم و فـرمـود كـه آن حـضـرت سـه روز از نـان گـنـدم سـيـر نـشد تا به رحمت الهى واصل شد.(55)
و از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه فـرمـود: بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـوديم در كندن خندق ، ناگاه حضرت فاطمه عـليـهـاالسـّلام آمـد و پـاره نـانـى بـراى آن حـضرت آورد و حضرت فرمود: كه اين چيست ؟ فـاطـمـه عـليـهـاالسّلام عرض كرد: قرص نانى براى حسن و حسين (عليهماالسلام ) پخته بـودم و ايـن پـاره را بـراى شـمـا آوردم . حـضـرت فـرمـود كـه : سـه روز اسـت كـه طـعام داخـل جـوف پـدر تـو نـشـده اسـت و اين اوّل طعامى است كه مى خورم (56). و ابن عـبّاس گفته كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر روى خاك مى نشست و بر روى خاك طعام تناول مى نمود و گوسفند را به دست خود مى بست و اگر غلامى آن حضرت را بـراى نـان جـوى مـى طـلبـيـد بـه خـانه خود، اجابت او مى فرمود.(57) و از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت شـده كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم هر روز سيصد و شصت مرتبه به عدد رگهاى بدن مى گفت :
(اَلْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعالَمينَ كَثيرا عَلى كُلِّ حالٍ.)(58)
و از مـجـلسـى بـرنـمـى خـاسـت هـر چـنـد كم مى نشست تا بيست و پنج مرتبه استغفار نمى كرد.(59)
و روزى هـفـتـاد مـرتـبـه (اَسـْتـَغـْفـِرُ اللّه ) و هـفـتاد مرتبه (اَتُوبُ اِلَى اللّهِ) مى گفت .(60)
و روايـت شده كه شب جمعه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در مسجد قُبا اراده افـطـار نـمـود و فـرمـود: كـه آيـا آشاميدنى هست كه به آن افطار نمايم ، اوس بن خولى انصارى كاسه شيرى آورد كه عسل در آن ريخته بود، چون حضرت بر دهان گذاشت و طعم آن را يـافـت از دهان برداشت و فرمود كه اين دو آشاميدنى است كه از يكى بديگرى اكتفا مـى تـوان نـمـود مـن نـمـى خـورم هـر دو را و حـرام نـمـى كـنـم بر مردم خوردن آن را وليكن فـروتـنـى مـى كـنـم بـراى خدا و هركه فروتنى كند براى حق تعالى خدا او را بلند مى گرداند و هركه تكبر كند خدا او را پست مى گرداند و هركه در معيشت خود ميانه رو باشد خـدا او را روزى مـى دهـد و هـركـه اسـراف كـند خدا او را محروم مى گرداند و هركه مرگ را بسيار ياد كند خدا او را دوست مى دارد.(61)
و بـه سـنـد صـحـيـح از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در اوّل بـعثت مدّتى آن قدر روزه پياپى گرفت كه گفتند ديگر ترك نخواهد كرد پس مدتى تـرك روزه كـرد كـه گـفـتند نخواهد گرفت ، مدّتى يك در ميان روزه مى گرفت به طريق حضرت داود عليه السّلام ، پس آن را ترك كرد و در هر ماه ايام البيض آن را روزه مى داشت ، پـس آن را تـرك فـرمـود و سـنـّتـش بـر آن قـرار گـرفـت كـه در هـر مـاه پـنـجـشـنـبـه اوّل مـاه و پـنجشنبه آخر ماه و چهارشنبه اوّل از دهه ميان ماه را روزه مى داشت و بر اين طريق بـود تا به جوار رحمت ايزدى پيوست (62). و ماه شعبان را تمام روزه مى داشت .(63)
ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است كه بعضى از آداب شريفه و اخلاق كريمه حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از اخبار متفرّقه ظاهر مى شود آن است كه آن حضرت از همه كس حكيم تر و داناتر و بردبارتر و شجاعتر و عادلتر و مهربانتر بود و هـرگـز دسـتـش بـه دسـت زنـى نـرسـيـد كـه بـر او حلال نباشد و سخى ترين مردم بود هرگز دينار و درهمى نزد او نماند و اگر از عطايش چـيـزى زيـاد مـى آمد و شب مى رسيد قرار نمى گرفت تا آن را به مصرفش مى رسانيد و زيـاده از قـوت سـال خود هرگز نگاه نمى داشت و باقى را در راه خدا مى داد و پست ترين طـعـامـها را نگاه مى داشت مانند جو و خرما و هرچه مى طلبيدند عطا مى فرمود و بر زمين مى نـشست و بر زمين طعام مى خورد و بر زمين مى خوابيد و نَعلَيْن و جامه خود را پينه مى كرد و دَرِ خـانـه را خـود مـى گـشـود و گوسفند را خود مى دوشيد و پاى شتر را خود مى بست و چون خادم از گردانيدن آسيا مانده مى شد مَدَد او مى كرد و آب وضو را به دست خود حاضر مـى كرد در شب و پيوسته سرش در زير بود و در حضور مردم تكيه نمى نمود و خدمتهاى اهل خود را مى كرد و بعد از طعام انگشتان خود را مى ليسيد و هرگز آروغ نزد و آزاد و بنده كـه آن حـضـرت را بـه ضـيـافـت مـى طـلبـيـدنـد اجـابـت مـى نمود اگرچه از براى پاچه گـوسـفـنـدى بـود. و هديه را قبول مى نمود اگرچه يك جرعه شير بود و تصدّق را نمى خـورد و نـظـر بر روى مردم بسيار نمى كرد و هرگز از براى دنيا به خشم نمى آمد و از بـراى خـدا غـضـب مى كرد و از گرسنگى گاهى سنگ بر شكم مى بست و هرچه حاضر مى كـردنـد تـنـاول مى نمود و هيچ چيز را رد نمى فرمود و بُرد يمنى مى پوشيد و جُبّه پشم مـى پوشيد و جامه هاى سطبر از پنبه و كتان مى پوشيد و اكثر جامه هاى آن حضرت سفيد بـود و عـمـامه به سر مى بست و ابتداى پوشيدن جامه را از جانب راست مى فرمود و جامه فـاخـرى داشـت كـه مـخـصوص روز جمعه بود و چون جامه نو مى پوشيد جامه كهنه را به مـسـكـينى مى بخشيد و عبائى داشت كه به هر جائى كه مى رفت دو ته مى كرد و به زير خود مى افكند و انگشتر نقره در انگشت كوچك دست راست مى كرد و خربزه را دوست مى داشت و از بوهاى بد كراهت داشت و وقت هر وضو ساختن مسواك مى كرد و گاه بنده خود را و گاه ديگرى را در عقب خود رديف مى كرد و بر هر چه ميسّر مى شد سوار مى شد گاه اسب و گاه استر و گاه دراز گوش .
و فرموده كه آن حضرت با فقراء و مساكين مى نشست و با ايشان طعام مى خورد و صاحبان عـلم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت و شريف هر قوم را تأ ليف قلب مى فرمود و خـويـشـان خـود را احسان مى كرد بى آنكه ايشان را بر ديگران اختياركند مگر به چيزى چـنـد كـه خـدا بـه آن امـر كـرده اسـت و ادب هر كس را رعايت مى كرد و هر كه عذر مى طلبيد قـبـول عـذر او مـى نـمـود و تـبـسـم بـسـيـار مـى كـرد در غـيـر وقـت نـزول قـرآن و مـوعـظه و هرگز صداى خنده اش بلند نمى شد. و در خورش و پوشش بر بـنـدگـان خـود زيـادتى نمى كرد و هرگز كسى را دشنام نداد و هرگز زنان و خدمتكاران خـود را نـفـريـن نـكـرد و دشـنام نداد و هر آزاد و غلام و كنيز كه براى حاجتى مى آمد برمى خـاسـت و بـا او مـى رفـت . و درشـتـخـو نبود و در خصومت صدا بلند نمى كرد و بد را به نـيـكـى جـزا مى داد و به هر كه مى رسيد ابتدا به سلام مى كرد و ابتدا به مصافحه مى نـمـود و در هـر مـجـلسـى كه مى نشست ياد خدا مى كرد و اكثر نشستن آن حضرت رو به قبله بـود و هركه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارك خود را براى او پهن مى كرد و او را ايثار مى نمود به بالش خود. و رضا و غضب ، او را از گفتن حقّ مانع نمى شـد و خـيـار را گـاه با رُطَب و گاه با نمك تناول مى فرمود. و از ميوه هاى تر خربزه و انگور را دوستتر مى داشت و اكثر خوراك آن حضرت آب و خرما يا شير و خرما بود. گوشت و ثـريـد و كـدو را بسيار دوست مى داشت و شكار نمى كرد. امّا گوشت شكار را مى خورد و پـنـيـر و روغـن مـى خـورد و از گـوسـفـند دست و كتف را و از شوربا كدو را و از نانخورش سركه را و از خرما عَجْوَه را و از سبزيها كاسنى و باذروج كه ريحان كوهى است دوست مى داشت و سبزى نرم را.(64)
شيخ طبرسى گفته است كه تواضع و فروتنى آن حضرت به مرتبه اى بود كه در جنگ خـيبر و بنى قُريظه و بنى النَّضير بر دراز گوشى سوار شده بود كه لجامش و جلش از ليـف خـرمـا بود(65) و بر اطفال و زنان سلام مى كرد. روزى شخصى با آن حـضـرت سـخـن مـى گـفـت و مى لرزيد، فرمود كه چرا از من مى ترسى ، من پادشاه نيستم .(66)
و از انـس بـن مـالك روايـت اسـت كـه گـفـت : مـن ده سـال خـدمـت كـردم رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود كارى را كه كرده بودم چرا كردى و كارى را كه نكرده بودم چرا نكردى (67) و گفت كه از براى آن حضرت شرتبى بود كه افطار مى كرد بر آن و شربتى بود براى سحرش و بـسـا بـود كـه بـراى افـطـار و سـحـر آن حضرت يك شربت بيش نبود وَ بَسا بود آن شـربـت شـيـرى بـود و بـسـا بـود كه شربت آن حضرت نانى بود كه در آب آميخته شده بـود، پـس شـبـى شـربـت آن جـنـاب را مـهـيـّا كـردم آن بزرگوار دير كرد گمان كردم كه بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت كرده ، پس من شربت آن حضرت را خوردم ، پس يك سـاعـت بـعـد از عـشـا آن حـضـرت تـشـريف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسيدم كه آيا پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در جائى افطار كرده يا كسى آن جناب را دعوت كرده ؟ گفت : نه !
پس آن شب را به روز آوردم از كثرت غم به مرتبه اى كه غير از خدا نداند از جهت آنكه آن حـضـرت آن شـربـت را طـلب كند و نيابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جناب داخـل صـبـح شـد در حـالتـى كـه روزه گـرفـتـه بـود و تـا بـه حال از من از امر آن شربت سؤ ال نكرد و يادى از آن ننمود.(68)
مـطـرزى در (مـُغـرب ) گفته كه انس بن مالك را برادرى بود از مادر كه او را اَبو عُمَيْر مـى گـفتند، روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را مشاهده كرد به حالت حـزن و غـم ، پرسيد او را چه شده كه محزون است ؟گفتند: (ماتَ نُغيرهُ)؛ جوجه گنجشكى داشـتـه اسـت كـه مـرده . حـضـرت بـه عـنـوان مـزاح بـه او فـرمـود: يـا اَبـا عُمير، ما فَعَلَ النُّغير؟(69)
و روايـت شـده كـه آن بـزرگـوار در سـَفـَرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبح نمايند، شخصى عرض كرد كه ذبح آن به عهده من و ديگرى گفت كه پوست كندن آن با من و شـخـص ديـگـر گـفـت كـه پـخـتن آن با من . آن حضرت فرمود كه جمع كردن هيزمش با من بـاشـد. گـفـتـند: يا رسول اللّه ! ما هستيم و هيزم جمع مى كنيم محتاج به زحمت شما نيست ، فـرمـود: اين را مى دانم ليكن خوش ندارم كه خود را بر شما امتيازى دهم ، پس به درستى كـه حـق تـعـالى كـراهـت دارد از بـنـده اش كـه بـبـيـنـد او را از رفـقـايـش خـود را امتياز داده .(70)
و روايـت شـده كـه خـدمـتكاران مدينه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه آن حـضـرت دسـت مـبـارك خود را در آن داخـل كـنـد تـا تـبـرّك شـود و بـسـا بـود كـه صـبـحـهـاى سرد بود و حضرت دست در آنها داخـل مى فرمود و كراهتى اظهار نمى فرمود و نيز مى آوردند خدمت آن جناب كودك صغير را تـا دعـا كـنـد از بـراى او به بركت ، يا نام گذارد او را، پس آن جناب كودك را در دامن مى گـرفـت بـه جـهـت دلخـوشـى اهـل او و بـسـا بـود كـه آن كـودك بول مى كرد بر جامه آن حضرت ، پس بعضى كسانى كه حاضر بودند صيحه مى زدند بـر طـفـل . حـضـرت مـى فـرمـود: قـطـع مـكـنـيـد بـول او را، پـس مـى گـذاشـت او را تـا بـول كـنـد! پـس حـضـرت فـارغ مـى شـد از دعـاى او يـا نـام گـذاشـتـن او، پـس اهـل طـفـل مـسـرور مـى شـدند و چنان مى فهميدند كه آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مى رفتند حضرت جامه خود را مى شست .(71)
و در خـبـر اسـت كـه وقـتـى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـا يـكـى از اهـل ذمّه همسفر شد آن مرد ذمّى پرسيد از آن حضرت كه اراده كجا دارى اى بنده خدا؟ فرمود: اراده كوفه دارم . پس چون راه ذمّى از راه كوفه جدا شد حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام راه كـوفـه را گـذاشـت و در جـادّه او پـا گـذاشت ، آن مرد ذمّى عرض كرد: آيا نگفتى كه من قـصد كوفه دارم ؟ فرمود: چرا، عرض كرد: پس اين راه كوفه نيست كه با من مى آئى راه كـوفـه هـمان است كه آن را واگذاشتى ، فرمود: دانستم آن را؛ گفت : پس چرا با من آمدى و حال آنكه دانستى اين راه تو نيست ؟ حضرت فرمود: اين به جهت آن است كه از تمامى خوش رفـتـارى بـا رفـيـق آن اسـت كـه او را مقدارى مشايعت كنند در وقت جدا شدن از او، همچنين امر فـرمـوده مـا را پـيـغمبر ما، آن مرد ذمّى گفت : پيغمبر شما به اين امر كرده شما را؟ فرمود: بـلى . آن مـرد ذمـّى گـفـت : پـس بـه جـهـت ايـن افـعـال كـريـمـه و خـصال حميده است كه متابعت كرده او را هركه متابعت كرده و من ترا شاهد مى گيرم بر دين تـو، پـس برگشت آن شخص ذمّى با اميرالمؤ منين عليه السّلام پس چون شناخت آن حضرت را اسلام آورد.(72)
وَلَنِعْمَ ما قالَ البوصيرى :
شعر :
مُحَمَّدٌ سَيّدُ الْكَوْنَيْنِ وَالثَّقَلَيْنِ
وَالْفَريقَيْنِ مِن عُرْبٍ وَمِنْ عَجَمٍ
فاقَ النَّبِيّنَ في خَلْقٍ و في خُلُقٍ
وَلَمْ يُدانُوهُ في عِلْمٍ وَلا كَرَمٍ
وَكُلُّهُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ مُلتَمِسٌ
غَرْفا مِنَ الْبَحْرِ اَوْرَشْفا مِنَ الّدِيَمِ
فَهُوَ الَّذى تَمَّ مَعْناهُ و صُورَتُهُ
ثُمّ اصْطَفاهُ حَبيبا بارِئُ النَّسَمِ
فَمَبْلَغُ الْعِلْمِ فيهِ اءَنَّهُ بَشَرٌ
وَ انَّهُ خَيْرُ خَلْقِ اللّهِ كُلِّهِمِ
از انس منقول است كه گفت من نُه سال خدمت آن حضرت كردم يك بار به من نگفت كه چرا چنين كردى و هرگز كارى را بر من عيب نكرد و هرگز بوى خوشى خوشتر از بوى آن حضرت نشنيدم و با كسى كه مى نشست زانويش بر زانوى او پيشى نمى گرفت .(73) روزى اعـرابـى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدى كه در گردن مباركش جاى كنار ردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده ، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات فرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند(74) ، پس حق تعالى فرستاد كه (ِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيم ).(75)
و از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه من تأ ديـب كرده خدايم و على تأ ديب كرده من است ؛ حق تعالى مرا امر فرمود به سخاوت و نيكى و نـهـى كـرد مـرا از بـخـل و جـفـا و هـيـچ صـفـت نـزد حـق تـعـالى بـدتـر از بـخـل و بـدى خـُلق نـيـسـت .(76) و شـجـاعـت آن حـضرت به مرتبه اى بود كه حـضرت اسداللّه الغالب عليه السّلام مى گفت كه هرگاه جنگ گرم مى شد ما پناه به آن حـضـرت مى برديم و هيچ كس به دشمن نزديكتر از آن حضرت نبود.(77)و ابن عـبـاس نـقـل كـرده چـون سـؤ الى از آن حـضـرت مـى كـردنـد مـكـرّر مـى فـرمـود تـا بـر سائل مشتبه نشود. (78)