بیچاره خود را گم کرد!

گفتم باداباد برویم ببینم چه خبر است. رفتیم و وارد منزل شدیم، رفیقم جلو افتاد پایش که دم اتاق رسید تکانى خورد و یک سلام نیمه جویده کرد، رو به بالاى اتاق که مرشدى غرق پشم و سبیل نشسته بود رفت. یک متر مانده بود تا دستش به دامن او برسد خم شد و دراز کشید و زانوهاى او را بوسید و دستش را طورى کج و معوج کرد و در دست او انداخت و به قول خودشان «صفا کرد»! مرشد فقط یک «یا على مدد» گفت و او هم عقب عقب برگشت، بیچاره خود را گم کرد، پایش به قلیان خورد، قلیان افتاد و نى از دهان مرشد کشیده شد... همه مشغول این صحنه شدند، من وقت را مغتنم شمردم و بدون دستو پابوسى گوشه اى نشستم. خنده ها لابه لاى انبوه شارب محو شد و آرامش جلسه را فراگرفت. کتاب هاى مثنوى و گلشن راز وسط مجلس گذاشته بود، یکى از حاضران به اشاره مرشد مثنوى را برداشت بوسید و به چشم گذاشت و شروع کرد به خواندن.